دفترچه

نسخه‌ی کامل: خودویرانگری
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
چیزهایی که از همه به آدم نزدیکتر اند دیرتر از همه دیده میشوند.

یکی از چیزهاییکه ما نیمه‌خودآگاه شاید بخوبی به آن آگاهیم رفتارهای خود-ویرانگرانه است, و این نیمه‌خودآگاه چندی‌ست برای
من به خودآگاه دگریسته و اندیشه ام را به خود گرفته, بویژه با برخی از رفتارهای خودویرانگرانه‌ای که داشتم و و چندین نگره‌ی پیرامون آن.

یکی از کتاب‌های خوب و فراهنجاری که سالها پیش خوانده بودم این است: The Lucifer Principle

کتاب درونمایه‌ی گیرایی دارد و چکیده‌ی آن به این میپردازد که آدمی, از آنجاییکه یک جاندار همبودین (اجتماعی) میباشد رانه‌هایی
درون وی فرگشته‌اند مانند رانه‌ی "وجدان درد" که رفتارهای کس را رگوله (regulate) میسازند. برای نمونه کس اگر در درونش خود
را آدم بد و نااخلاقگرا بداند و ازینرو ارزش خودش را کمتر از دیگران ببیند, ناخودآگاه بسیاری از رفتارهای وی رنگ و بوی خودویرانگرانه
خواهند گرفت هتّا اگر خودآگاهانه رفتارهای او سودجویانه باشند.

به زبان دیگر, مهادی لوسیفر همانند اهریمنی درون ژن‌های کس میباشد که با خود‌-ارزیابی پیوسته به کس پاداش و پادافره میدهد
و اگر کس را برای همبود او زیانمند ببیند, او را به سمت رفتارهای خودویرانگرانه سوق میدهد.


نکته‌ی گیرایی که اینجا بایستی به آن کنارپرداخت سازوکار apoptosis یا خودپایانش (self-termination) در یاخته‌های زنده‌ی آدمی میباشد!
یاخته‌های آدمی, و کمابیش همه‌ی جانداران دیگر زمانیکه آسیب میبینند, برای نمونه از روی پرتوهای آفتاب دچار جهش میشوند,
گویا - این بخش چندان روشن نیست - از سوی فرمانی که از مغز میاید - و شاید خودبه‌خود, سازوکار خودپایانش اشان را
فعال کرده و خود را نیست و نابود میکنند, و با این کار از ویران شدن دیگر یاخته‌ها پیش گیری میکنند.

این سازوکار که در زیست‌شناسی apoptosis نامیده میشود یکی از سازوکارهای نیازین و سرشتین در جانداران و در نبود آن
احتمال گرفتن سرطان اگر نه هزاران برابر, دستکم صدها برابر میشود.

مهاد لوسیفر در حقیقت همین سازوکار, ولی در ترازی بزرگتر یا همان همبودین میباشد. یک آدم, بمانند یاخته‌های خود در
پیکر همبودین یک یاخته به شمار میرود و همین سازوکار را میتوان نمونه‌وار یکی از ریشه‌های خودکشی در آدمی دید. زمانیکه
کس خود را ناسودمند میبیند و آینده را سراسر تیره و تار, آنگاه رانه‌های خودپایانش درون او فعّال شده و او را به سوی خودکشی
و آسودن همبود از هستی خود سوق میدهند!




نگره‌ی «مهادِ لوسیفر» ساختاری فرنودین و بسنج دارد و به دید من بسیاری از موردهای خودکشی و رفتارهای خودویرانگرانه‌ را
توضیح میدهد, هر آینه, نگره‌ی دیگری که من در ذهن پرورده‌ام بخش دیگری از این مورد‌ها را دربر میگیرد و آنهم رفتارهای خودویرانگرانه‌ای است که در حقیقت, در بلندزمان سودمند میباشند!
همه‌ی این خوددرگیری‌ها در آدمی از یکجا ریشه میگیرند و آنهم اینکه خودآگاهی
گنجایشی مرزمند و اندک دارد و ناخودآگاه بآسانی خودآگاهی را در خود فرومیگوارد.

در ترازی بالاتر, مغز آدمی از دو نیمکره ساخته شده است که از راه میانگاهی به نام corups callosum به یکدیگر پیوند میابند
و خود این دو نیمکره از بخش‌های درون‌تری و ویژسته (specialized)‌تری ساخته شده اند که در همکاری تنگاتنگ قرار دارند.


خودویرانگری از این نگاه, یک بازنمایی از خوددرگیری (self-conflict) میان این بخش‌های درونی‌ست. از دید فندین اگر به مغز بنگریم,
یک سامانه‌ی بسیار پیچیده و درهم برهمی‌ست همچون یک ساختمان پـُرّ از کارکنانی که هر کدام پاسخگو به یک اداره‌ی دیگر اند
و از راه‌های گوناگون ایمیل و نامه و گپ و گفتگو داده‌ها را میان خود به اشتراک میگذراند, و تصمیم‌گیری‌ها از سوی مدیرانی گرفته میشود
که هر کدام باز پاسخگوی یک اداره‌ی جداگانه اند و بر هیچکس هتّا خود این مدیران هم روشن نیست که رای نهایی را کی میدهد.

خودآگاهی آدمی در این نگاه, به CEO این ساختمان پر از شرکت‌های گوناگون میماند که
توان اجرایی و گونه‌ای حق وتو دارد و میتواند, بسته به اینکه چه اندازه زور و اعتبار دارد, رای خودش را پیش براند.

این سامانه‌ی به هم ریخته دستپخت میلیون‌ها سال فرگشت میباشد که رویهمرفته در بیشتر زمانها کار میکند, ولی, بویژه
در زیستبوم‌های نوین, میتواند پُرگاه به خوددرگیری‌های بیشمار بیانجامد و در این میان, به رفتارهای خودویرانگرانه.

موردی که اینجا بیش از همه برای من گیرا بوده رفتارهای خودویرانگرانه‌ای اند که از
سوی ناخودآگاه در حقیقت سودمند و خوب اند, ولی از دید خودآگاه ناخواستنی و همان "ویرانگرانه".


یک نمونه‌ی دریافتنی را میتوان به کسی دید که در یک رابطه‌ی نزدیک با کسی‌ست, ولی همزمان کارهایی میکند و حرف‌هایی
میزند که دیگری را میرنجاند و خودش هم رنج میبرد و نمیداند "چرا" این کارها را میکند و چرا رابطه‌ی خودش را خراب میکند؟

از این دیدگاه, گرچه کس خودآگاهانه رابطه‌ی خودش را خوب میبیند, ولی یک خوددرگیری پنهان دارد و آنهم این است که ناخودآگاه,
به هر فرنودی, رابطه را بد میبیند. این "هر فرنودی" میتواند نمونه‌وار ریشه از این گرفته باشد که کس خود را سزاوار چنان رابطه‌ای
نمیداند - برگشت به مهاد لوسیفر - ولی در این یک مورد دیگر نگره‌ی این پیک آنرا دربر نخواهد گرفت و میتوان آنرا یک خودویرانگری
راستین نامید.

ولی آنچه من اینجا بیشتر در دید دارم خودویرانگریِ سازنده‌ است. بیانگارید کس در رابطه‌ی بالا آنرا در ترازی ناخودآگاه سودمند
نمیبیند. کس در رابطه میتواند برای نمونه دختری باشد که آرزو و آماج درون او گرایش به همسرداری و بچه‌داری و تشکیل خانواده است.
گرچه رابطه برای او خوشایند و زیباست, ولی ناخودآگاه این دختر میتواند کس را اینگونه ارزیافته باشد که احتمال بسیاری پایینی برای
ازدواج هست و اینجا, ناخودآگاه این دختر بخوبی وظیفه‌ی خود را انجامیده و میکوشد رابطه را به سوی پایان ببرد. خودآگاه دختر هر آینه
میتواند, چه بسا بیشتر زمانها - به انگیزه‌های راستین و نیاز‌های درونی خود آن اندازه آگاه نباشد و با ارزیابی خودآگاهانه‌اش نمیتواند
ببیند چرا اینکار را میکند, یا چرا یکسره بهانه میگیرد و دعوا میکند و هتّا شاید خودش هم از کارهای خودش ناراحت شود و عذاب وجدان
بگیرد.

هر آینه, در اینجا ناخودآگاه این کس دارد با پدیداراندن رفتارهای در نِما خودویرانگرانه, میکوشد
او را از رابطه‌ای که درون آن است رهانده و به سوی رابطه‌ای بکشاند که نیازهای درونی‌تر و مهمتری را برآورده میکنند.
Thanks نوشته: در این زمینه، نقش ایدئولوژی‌های جمع‌گرا در خودویران‌گری مردم چه می‌شود؟‌ مثل به جان خریدن بردگی و مرگ در راه دین و وطن و سایر «ایسم‌»هایی که ارزش عینی ندارند و برساختۀ تمدن هستند، یا به قول هراری نتیجۀ «نظم‌های خیالی بین‌اذهانی». به نظر نمی‌رسد بین آن‌کس که در ازای «72 باکرۀ بهشتی» به برج دوقلو می‌کوبد تا آن‌که برای «مستدام ماندن سایۀ پیشوای-وعده-دهندۀ-ارض-موعود» در آشویتس یهودی را مصلوب می‌کند، تفاوتی باشد. هر دو در چیزهایی مشترکند: هم پایان زیستشان را سودمند دیده، هم آینده را روشن، هم وجودشان را مفید و هم رفتارشان را دور از «خودویران‌گری» می‌دانستند. ضمناً با صرف نظر از این‌که اسامی باسمایی مثل «شهید [راه X]» پشت قباله‌شان انداختند.

توضیحش را نمی‌دانم، که اگر می‌دانستم نمی‌پرسیدم، اما در این زمینۀ به‌خصوص شاید بهتر است اصل لوسیفر را کنار گذاشته و به سراغ فلسفۀ مکس اشتیرنر/Max Stirner برویم:

Sacred things exist only for the egoist who does not acknowledge himself, the involuntary egoist, for him who is always looking after his own and yet does not count himself as the highest being, who serves only himself and at the same time always thinks he is serving a higher being, who knows nothing higher than himself and yet is infatuated about something higher; in short, for the egoist who would like not to be an egoist, and abases himself (i. e. combats his egoism), but at the same time abases himself only for the sake of "being exalted," and therefore of gratifying his egoism. Because he would like to cease to be an egoist, he looks about in heaven and earth for higher beings to serve and sacrifice himself to; but, however much he shakes and disciplines himself, in the end he does all for his own sake, and the disreputable egoism will not come off him. On this account I call him the involuntary egoist.

نگره‌ی مِهاد یا اصل لوسیفر خودبه‌خود و دربرانه (implicitly) دربرگیرنده‌یِ اینکه چرا کس خود را گاه فدای گروه یا دیگران میکند و
رفتارهای از خودگذشتگیوارانه هم میکند. مهاد لوسیفر روی مهاد ژن خودخواه نهاده شده و این دیگر یک چیز کمابیش خودآشکار است
که آدمی تنها و تنها به هستی خودش نمیاندیشد و نمیپندارد, بساکه رفتارهای بسیاری از خود نشان میدهد که برای "ژن او", بهتر بگوییم
زادمان و زادبود او خوب اند ولی برای خود او نه. مهاد لوسیفر تنها پس از پذیرفتن ژن خودخواه توضیح میدهد که چرا در همان راستا, کس
زمانیکه خودش را ناسودمند میبیند, درست مانند یاخته‌های تن ولی اینبار در ترازی همبودین (ا‌‌‌جتماع), خود خودش را می‌ویراند یا از بیخ نیست میکند.

اینک نمونه‌ی کسیکه به هوای حوری خودش را می‌ترکاند, اگر این کس باورمند به جهان پس از مرگ باشد خوب هیچ خودویرانگری‌ای
نداشته و همان شستشوی مغزی داده شده. ذهن برنامه‌های گوناگونی دارد و ارزیابی اینکه چه چیزی چه سودی دارد را پاره‌ای
از خود ذهن میانجامد و بمانند هر سامانه‌ی دیگری, لغزش‌پذیر است. راه دور هم نمیخواهد برویم, تا همین چند دهه پیش میپنداشند
که سیگار هتّا چیز خوبی‌ست و خب ذهن با این باور که این چیز خوبی‌ست آنرا میتوانسته بکشد و هیچ "خودویرانگری‌ای" هم در بر نداشته.


خودویرانگری یک ویژگی بازشناسانه‌ی سرشتین دارد و آن همانا خود-درگیری میان بخش‌های درونی ذهن و پُرگاه, خودآگاه و ناخودآگاه است.
رفتاری خودویرانگرانه است که خودآگاهانه ناخواستنی‌ست, ولی ناخودآگاهانه خواستنی. نمونه‌وار, کسیکه امروزه سیگاری‌ست
بخوبی به بدی‌های آن آشناست و پس این رفتاری او خودویرانگرانه است. اینک, اگر این کس بخواهد سیگار را ترک کند و نتواند
دچار یک خوددرگیری میشود و آنهم اینکه خودآگاه او با ناخودآگاه در تضاد و پاد یکدیگر می‌ایستند.


--
گفتآوردی که از اشتیرنر آوردید گیرا بود ولی پیوند آنچنانی به دید من به جُستار نداشت. نکته‌ی گیرای سخن این بود که
کس میتواند ناخودآگاهانه خودخواهِ خودخواهی‌گریز باشد. در نگاه نخست کس خودش را خودخواه میبیند, سپس از برای خودخواهی
میکوشد که خودخواه نباشد, و رفتاری که در پی این خواستِ پدید میآید بناچار رفتاری خودخواهانه خواهد بود چراکه ریشه گرفته از آن است.
این بیشتر از همه برای یادآور سخنان Alan Watts است, بویژه در جایی او بخوبی همین نکته‌ی بالا را میآورد و سخن از کسی میکند
که میخواهد به چیزی نیاندیشد و نمونه‌ی بامزّه‌ای میزند: بپندارید کسی جایزه گذاشته و میگوید اگر بتوانید برای یک دقیقه به فیلی صورتی‌رنگ نپندارید (نیاندیشید) برنده‌ی ۱۰۰ دلار خواهید شد. سپس میگوید که چگونه همه‌ی کسانیکه میخواهند برنده شده درون
اتاق آمده, روی صندلی نشسته و همه‌ی تلاش خود را میکنند که به فیل صورتی نپندارند!!

نپنداشتن چیزی خود‌به‌خود دربرگیرنده‌ی پنداشتن به آن است. بهمینسان, از خودگذشتگی آدم خود رفتاری
خودخواهانه است, تنها گیر گیج کننده اینجا این است که «خود» در این «خودخواهی» دربرگیرنده‌ی ژن کس میشود.

شما بسختی میتوانید کسی را پیدا کنید که خودش را برای یک میز تحریر فدا کند, ولی میتوانید کسی را پیدا کنید که خودش
را فدای یک آهو کند, چون این از خودگذشتگی دوّمی چندین سود دارد که به سود آدمی و آینده‌ی آدمی و همچنین «جانداران» زنده برمیگردد.
خیلی خوب بود این.

ولی خیلی از رفتارهای خودویرانگرانه متداول مثل سیگار کشیدن رو ما به خاطر لذتی که ازش می بریم انجام می دیم، و درسته که خودآگاهانه مطلوب و خواستنی نیستند ولی اگه در همون لحظه لذت نداشته باشن ، و در عوض رنج آور باشن انجامشون نمی دیم. مثلا من می دونم که هیچوقت خودکشی نمی کنم یا به خودم زخم نمی زنم ولی سیگار می کشم و مشروب می خورم و... .
در واقع عواقب و نتایج بدی هم که اینجور رفتارها دارن عینی و ملموس نیست، خیلی دوره و خیلی وقتها فکر می کنیم که برای ما اتفاق نمیفته، اگه اینجوری نباشه و نتیجه عینی تر و ملموس تر باشه تمایلمون بهشون خیلی کمتر میشه. من چند روز پیش رفتم سیگار بخرم و فروشنده یه پاکت بهم داد که روش عکس مردی با پای قطع شده روی تخت بیمارستان بود* و من همونجا عوضش کردم :D چون دیدم که اصلا نمی تونم احساس خوبی از کشیدنش پیدا کنم.
یا یه مدت راههای مختلف ترک سیگار رو امتحان کردم و یه راه واقعا موثر این بود که همون موقع سیگار کشیدن به این فکر کنم که با این سیگاری که میکشم چه اتفاقی تو بدنم میفته و عواقبش چیه و همین باعث میشد که تا حد زیادی تمایلم رو به سیگار از دست بدم.

* نمی دونم چرا پاشو قطع کرده بودن، بنظرم بهتره این عکسه رو بزنن رو نوشابه!
Angela نوشته: خیلی خوب بود این.

ولی خیلی از رفتارهای خودویرانگرانه متداول مثل سیگار کشیدن رو ما به خاطر لذتی که ازش می بریم انجام می دیم، و درسته که خودآگاهانه مطلوب و خواستنی نیستند ولی اگه در همون لحظه لذت نداشته باشن ، و در عوض رنج آور باشن انجامشون نمی دیم. مثلا من می دونم که هیچوقت خودکشی نمی کنم یا به خودم زخم نمی زنم ولی سیگار می کشم و مشروب می خورم و... .
در واقع عواقب و نتایج بدی هم که اینجور رفتارها دارن عینی و ملموس نیست، خیلی دوره و خیلی وقتها فکر می کنیم که برای ما اتفاق نمیفته، اگه اینجوری نباشه و نتیجه عینی تر و ملموس تر باشه تمایلمون بهشون خیلی کمتر میشه. من چند روز پیش رفتم سیگار بخرم و فروشنده یه پاکت بهم داد که روش عکس مردی با پای قطع شده روی تخت بیمارستان بود* و من همونجا عوضش کردم :D چون دیدم که اصلا نمی تونم احساس خوبی از کشیدنش پیدا کنم.
یا یه مدت راههای مختلف ترک سیگار رو امتحان کردم و یه راه واقعا موثر این بود که همون موقع سیگار کشیدن به این فکر کنم که با این سیگاری که میکشم چه اتفاقی تو بدنم میفته و عواقبش چیه و همین باعث میشد که تا حد زیادی تمایلم رو به سیگار از دست بدم.

* نمی دونم چرا پاشو قطع کرده بودن، بنظرم بهتره این عکسه رو بزنن رو نوشابه!

سیگار کشیدن خودویرانگری نیست یک گیر در بازخورد است که می‌شود به آن دیربازخورد گفت. ناخودآگاه آدمی
نمی‌تواند پیوند میان سیگار و سرطان را به آن خوبی ببینید ازینرو هم بازخوردهای ‌+ سیگار را که درجا اند می‌بیند
ولی بازخوردهای - را نمی‌تواند بهمان خوبی پردازش کند.

کاری که شما می‌کردید هم یاری به ناخخودآگاه برای بهتر دیدن بازخوردهای - بوده است.


هرآینه این نمونه ای که آوردید یک خوبی دارد و آنهم شکاف میان خودآگاه و ناخودآگاه را باز می‌کند.
کسیکه به این دیربازخورد آگاه نیست پیش خودش می‌تواند سیگار کشیدنش را خودویرانگری بپندارد و
دچار خوددرگیری خودخاسته بگردد، هنگامیکه در حقیقت ناخوداگاهانه خودویرانگری ای در کار نیست.

اینجا، کس ناخودآگاه گرایش به سیگار دارد، چون هربار می‌کشد احساس خوبی پیدا می‌کند و نیکوتین می‌دانیم
فرایند اندیشیدن را تندا می‌بخشد و حسی رها و آزاد بودن می‌دهد،؛ هرآینه همزمان کس خوداگاهانه می‌داند که هر پکی
که می‌زند دربرگیرنده ای آسیبی شاید جایگزین ناپذیر باشد و می‌کوشد از سیگار بپرهیزد، ولی ناخودآگاه او همراهی نکرده
و خوددرگیری پدید می‌آید و ریشه میدواند.