دوری از درد و کامجویی از خوشی دو نگرشی هستند که هر آدمی در خود میتواند بیاید جوریکه هر و همهیِ کنشهایِ
خود را انگیزه گرفته از یکی از ایندو ببیند. هر کنشی یا بسوی خوشی میگراید, یا بسوی پیشگیری از درد و یا آمیزهای از ایندو.
هر آینه هنگامیکهیِ به چیستی درد پرداخته میشود پرسمانهایِ دیگری به میان میایند.
برای نمونه بیانگارید دسترسی به قرصی دارید که با خوردن آن هرگونه احساس بد و آزاردهندهای که دارید دردم از میان خواهد رفت.
سپس بیانگارید, یکی از نزدیکان, دوستان یا بستگان شما که او را از ته دل دوست دارید جان میسپارد و شما را با اندوهی سترگ بجا میگذارد.
آیا اکنون, با دسترسی به این قرص و با دانش به اینکه پس از خوردن همهیِ اندوه
شما درجا و بی هیچ بازگشتی برای همیشه از این میان خواهد رفت, آنرا خواهید خورد؟
Mehrbod نوشته: آیا اکنون, با دسترسی به این قرص و با دانش به اینکه پس از خوردن همهیِ اندوه
شما درجا و بی هیچ بازگشتی برای همیشه از این میان خواهد رفت, آنرا خواهید خورد؟
خیر!
به نظر من ماهیت انسانی من متشکل از تمام عواطف و احساسات و خاطره هایی هست که دارم! هر کدام از اینها که نباشد بخشی از من نیست و هر بخشی از من که نباشد مجموع باقی بخشها منِ کامل را نمیسازد پس من نیستم و وقتی من نباشم ارزشی برایم ندارد.
به خصوص که من اندکی هم از درد خوشم می آید! البته نه شکم درد و دندان درد و سر درد :)))
اگر علی بی غم باشی هرگز نمیتوانی دوست داشتن را تجربه کنی و اگر نتوانی دوست داشتن و دوست داشته شدن را تجربه کنی، تنفر را تجربه کنی، تنهایی را تجربه کنی، وقتی میخ به پایت فرو میرود را تجربه کنی! چیزهای ارزشمند بسیاری را از دست میدهی! بگذارید نام آن چیزها را بگذاریم تجربه! خاطره! دانایی!
آخرهای فیلم کنستانتین با بازی کیانو ریوز، کیانو جان (کنستانتین) یک مشت جانانه میزند به صورتِ تیلدا سوینتونِ (جبرئیل) تازه انسان شده! چهره اش واقعن دیدن دارد چون برای اولین بار است که دارد درد را تجربه میکند! کنستانتین هم میگوید: "بهش میگن درد بهتره بهش عادت کنی" - یعنی خیلی زیبا گفت درد حس کردن بخشی از انسان بودن است. درد نکشی ماشینی انسان نیستی.
برای همینهایی که بالا نوشتم
خیر!
با چندی از دوستان همین چندی پیش نشسته بودیم و دختری که تازه من و یکی از دوستان آنجا آشنا بودیم نیز میان
ما بود. گفتگوها به راههای گوناگونی بیراهه میرفتند ولی تا اندازهای بالایی پیرامون کنترل احساسها
و روشهایِ NLP و به نام آشنا و ناآشنای دیگری بودند که در این زمینه کاربرد دارند و هرکس از دانستهها و تجربههای خود میگفت.
در این جمع که هرکدام از پیشزمینههایِ بسیار گوناگونی نیز میآمدند و من تنها کسی بودم که نگرشی بیشتر از همه مادّهگرایانه داشتم,
پرسش همین جُستار را به میان آوردم که بسیار خوب, بیایید بیانگاریم یک قرص جادویی (یا دانشیک, بسته به سلیقه) در دست است که
با خوردن آن هرگونه دردی, برای نمونه درد مرگ نزدیکی برای همیشه و بی هیچگونه بازگشتی درجا از میان خواهد رفت. آیا اکنون آنرا خواهید خورد؟
پاسخهای گیرایی آنجا بودند, و پاسخ دختر نامبرده نیز بی هیچگونه درنگی «آری» بود. از این داستان کمتر از چندی میگذرد که همین امشب
همان دختر به من زنگ زد و از درگذشت ناگهانی پدرش خبر داد. پس از گفتگو و همدردی و دلداری دادن, ناگهان این را به میان آورد که آیا با
بهرهگیری از بهمان ترفند من که در گفتگوی آن روز به میان آمده بود, آیا میتواند از دردناکی مرگ پدرش بکاهد و آنرا از میان بردارد, و پاسخ من این
بود که آری, بی هیچ گمانی میتواند, ولی آیا براستی میخواهد که دردناکی مرگ پدرش را با یک ترفند ذهنی از میان بردارد؟ و پاسخ او اینبار, با اندیشیدنی بسیار کوتاه «نه» بود.
چیستی درد اینجا پرسمان گیراییست. بیشتر کسانیکه با پرسش این جُستار روبرو میشوند پاسخ خودشان را در نگاه نخست «آری» میبابند,
و براستی هم چرا کسی باید خودخواسته پذیرای درد و اندوه باشد؟ ولی در کُنش بسیاری از همانان شگفتارانه نزد خود میبینند که دارند «درد»
را به «نبود درد» برمیگزینند! آیا این پادگویی و تناقض تنها برخاسته از فشار اجتماعی است؟ نمونهوار فرهنگهایی یافت میشوند که مرگ را جشن میگیرند
و به شادی میگذرانند. آیا کسی که در آن فرهنگ بزرگ شده, گرچه طبیعطا به اندوه دچار باشد, ولی آیا در کنش و در نبود فشاری اجتماعی روی سوگاری, این قرص را بسیار آسانتر نخواهد خورد؟
دلا شب ها نمی نالی به زاری
سر راحت به بالین می گذاری
تو صاحب درد بودی،ناله سر کن
خبر از دردِ بی دردی نداری
بنال ای دل که رنجت شادمانی است
بمیر ای دل که مرگت زندگانی است
مباد آندم که چنگ نغمه سازت
ز دردی بر نیانگیزد نوایی
مباد آندم که عود تار و پود ت
نسوزد در هوای آشنایی
دلی خواهم که از او درد خیزد
بسوزد،عشق ورزد،اشک ریزد
به فریادی سکوت جانگزا را
به هم زن،در دلِ شب های و هو کن
و گر یارای فریادت نمانده است
چو مینا گریه پنهان در گلو کن
صفای خاطر دل ها ز درد است
دل بی درد همچون گور سرد است!
فرض کنیم ما چهار حالت زیر رو در نظر بگیریم
1-درد فیزیکی و جسمانی
2-درد عاطفی و احساسی
3- درد روانی
4-درد های وجودی
البته این تقسیم بندی برای راحتی بحث هستش
درد ها رو می شه از یک نظر دیگه هم تقسیم بندی کرد
1-دردهای کوتاه مدت و بر طرف شدنی
2-دردهای بلند مدت و مزمن
یا در یک تقسیم بندی دیگر
1-دردهای جان کاه با دامنه اسیب بالا و 2-دردها ی کوچک و سطحی
منظور شما در خواستنی بودن درد در کدام حالت می باشد؟
من فکر کنم اکثریت افراد دردهای جسمانی با دامنه اسیب بالا و بلند مدت را نخواهند و به سوال شما جواب اری بدهند(من می خواهم که با یک قرص تمام دردهای جسمانی جان کاه ازبین برود)
من فکر نمی کنم همه حالت های بالا ناخواستنی باشند ولی حداقل دردهایی وجود دارد که بیهوده و تحمل آن ها جان کاه و رهایی از
آن ها خیر و خواستنی است و نبود آن ها مفید.دردهایی که از استانه تحمل ادمیان خارج است.