دفترچه

نسخه‌ی کامل: با شاعران امروز ایران و جهان
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
در این جستار شعرهایی از شاعران ایران و جهان را که خوانده ایم و برایمان زیبا بوده ، قرار میدهیم

تا دوستان دیگر هم با آن آشنا شوند .
[FONT=&quot]نبود به شهر شیخی که در او ریا نباشد[/FONT]
[FONT=&quot]بخدا که زاهدان را خبر از خدا نباشد[/FONT]
[FONT=&quot]همه مست و عجب و نخوت همه گرم خودنمائی[/FONT]
[FONT=&quot]چه خوش است می پرستی که در او ریا نباشد[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]من و کوی می فروشان و صفای دُرد نوشان[/FONT]
[FONT=&quot]که به قلب شیخ و زاهد اثر صفا نباشد[/FONT]
[FONT=&quot]مطلب خدا پرستی ز گروه خودپرستان[/FONT]
[FONT=&quot]که خداپرست هرگز به خود آشنا نباشد[/FONT]
[FONT=&quot]چه خوش است بزم زندان و نیاز دردمندان[/FONT]
[FONT=&quot]نبود کسی در آنجا که ز حق رضا نباشد[/FONT]
[FONT=&quot]همه هست جام وحدت به کمال هوشیاری[/FONT]
[FONT=&quot]همه محو روی جانان که ز جان جدا نباشد[/FONT]
[FONT=&quot]ز فراق دردمندم، برو ای طبیبم از سر[/FONT]
[FONT=&quot]که به جز وصال دلدار مرا دوا نباشد[/FONT]
[FONT=&quot]من اگر که گاه گاهی برخت کنم نگاهی[/FONT]
[FONT=&quot]مکن از نگاه مستم که نظر خطا نباشد[/FONT]
[FONT=&quot]صنما ز درد عشقت من اگر چو نی ننالم[/FONT]
[FONT=&quot]چه کنم که همچو عشاق مرا نوا نباشد[/FONT]
[FONT=&quot]

یه نفر
مرداد 1386
[/FONT]
« بیست و پنچ دقیقه به رفتن »

سراینده : شلدون سیلور استاین


[SUP]چوبه ی دار برپا می كنند، بیرون سلولم.[عکس: clear.gif][/SUP]



[SUP]25 دقیقه وقت دارم.[/SUP]

[SUP]25 دقیقه ی دیگر در جهنم خواهم بود.[/SUP]

[SUP]24دقیقه وقت دارم.[/SUP]

[SUP]آخرین غذای من كمی لوبیاست.[/SUP]

[SUP]23دقیقه مانده است.[/SUP]
[SUP]
به فرماندار نامه نوشتم، لعنت خدا به همه ی آنها.
[/SUP]



[SUP]آه... 21 دقیقه ی دیگر باید بروم.[/SUP]

[SUP]به شهردار تلفن می كنم، رفته ناهار بخورد.[/SUP]

[SUP]بیست دقیقه ی دیگر باقی است.[/SUP]

[SUP]كلانتر می گوید: «پسر، می خواهم مردنت را ببینم.»[/SUP]

[SUP]نوزده دقیقه مانده است.[/SUP]

[SUP]به صورتش نگاه می كنم و می خندم ... به چشم هایش تف می كنم.[/SUP]

[SUP]هیجده دقیقه وقت دارم.[/SUP]

[SUP]رئیس زندان را صدا می زنم تا بیاید و به حرفهایم گوش بدهد.[/SUP]

[SUP]هفده دقیقه باقی است.[/SUP]

[SUP]می گوید: «یك هفته، نه، سه هقته ی دیگر خبرم كن.[/SUP]

[SUP]حالا فقط شانزده دقیقه وقت داری.»[/SUP]

[SUP]وكیلم می گوید: «متأسفانه نتوانستم برایت كاری انجام بدهم.»[/SUP]

[SUP]م م م م ... پانزده دقیقه مانده است.[/SUP]

[SUP]اشكالی ندارد، اگر خیلی ناراحتی بیا جایت را با من عوض كن.[/SUP]

[SUP]چهارده دقیقه وقت دارم.[/SUP]

[SUP]پدر روحانی می آید تا روحم را نجات دهد،[/SUP]

[SUP]در این سیزده دقیقه ی باقی مانده.[/SUP]

[SUP]از آتش و سوختن می گوید، اما من احساس می كنم كه سخت سردم [/SUP]

[SUP]است.[/SUP]

[SUP]دوازده دقیقه‌ی دیگر وقت دارم.[/SUP]

[SUP]چوبه‌ی دار را آزمایش می كنند. پشتم می لرزد.[/SUP]

[SUP]یازده دقیقه وقت دارم.[/SUP]

[SUP]چوبه ی دار عالی است و كارش حرف ندارد.[/SUP]

[SUP]ده دقیقه ی دیگر وقت دارم.[/SUP]

[SUP]منتظرم كه عفوم كنند... آزادم كنند.[/SUP]

[SUP]در این نه دقیقه ای كه باقی مانده.[/SUP]

[SUP]اما این كه فیلم سینمایی نیست، بلكه ... خب، به جهنم.[/SUP]

[SUP]هشت دقیقه ی دیگر وقت دارم.[/SUP]

[SUP]حالا از نردبان بالا می روم تا بر سكوی اعدام قرارگیرم.[/SUP]

[SUP]هفت دقیقه ی دیگر وقت دارم.[/SUP]

[SUP]بهتر است حواسم جمع ِ قدم هایم باشد وگرنه پاهایم می شكند.[/SUP]

[SUP]شش دقیقه ی دیگر وقت دارم.[/SUP]

[SUP]حالا پایم روی سكوست و سرم در حلقه ی دار ...[/SUP]

[SUP]پنج دقیقه ی دیگر باقی است.[/SUP]

[SUP]یالّا، عجله كنید، چیزی بیاورید و طناب را ببرید.[/SUP]

[SUP]چهار دقیقه ی دیگر وقت دارم.[/SUP]

[SUP]حالا می توانم تپه ها را تماشا كنم، آسمان را ببینم.[/SUP]

[SUP]سه دقیقه ی دیگر باقی مانده.[/SUP]

[SUP]مردن، مردن ِ انسان، به راستی نكبت بار است.[/SUP]

[SUP]دو دقیقه ی دیگر وقت دارم.[/SUP]

[SUP]صدای كركس ها را می شنوم ... صدای كلاغ ها را می شنوم.[/SUP]

[SUP]یك دقیقه ی دیگر مانده است.

و حالا تاب می خورم و می ی ی ی ی روم م م م م م...
[/SUP]

[SUP]
[/SUP]
گناه

گنه کردم گناهی پر ز لذت

در آغوشی که گرم و آتشین بود

گنه کردم میان بازوانی

که داغ و کینه جوی و آهنین بود

در آن خلوتگه تاریک و خاموش

گنه کردم چشم پر ز رازش

دلم در سینه بی تابانه لرزید

ز خاهش های چشم پر نیازش

در آن خلوتگه تاریک و خاموش

پریشان در کنار او نشستم

لبش بر روی لب هایم هوس ریخت

ز اندوه دل دیوانه رستم

فرو خاندم به گوشش قصه عشق

ترا می خاهم ای جانانه من

ترا می خاهم ای آغوش جانبخش

ترا ای عاشق دیوانه ی من

هوس در دیدگانش شعله افروخت

شراب سرخ در پیمانه رقصید

تن من در میان بستر نرم

بروی سینه اش مستانه لرزید

گنه کردم گناهی پر ز لذت

کنار پیکری لرزان و مدهوش

خداوندا چه می دانم چه کردم

در آن خلوتگه تاریک و خاموش

فروغ فرخزاد

[عکس: 35.jpg]
سرم از روزهای بد پُر شد
مثل یک کیسه ی زباله شدم
جشن بی مزه ی تولد بود
خبر آمد که چند ساله شدم
بعد شب شد، به خانه مان رفتیم
لخت، زیر ِ پتو مچاله شدم

دلم آهنگ بندری می خواست
بوق ماشین و جیغ ترمز بود
صفحه ی شایعات را خواندم
سهم من چند تا تجاوز بود!!
همه ی شهر پرفسور بودند
متفکّرترینشان بز بود!

خام بودیم و پخته می باید!
رَب شناسان شهر، رُب بودند!!
«شاید» و «باید» و «ولی» و «اگر»
«همچنین» و «چرا» و «خب» بودند
خواستم تا که رکعتی از عشق...
همه ی دوستان جُنُب بودند!!

شهر با دستمال خونینش
پاک می کرد ردّ پایم را
«فعل ِ» شب بود و «قید» تنهایی
می شمردند «صیغه» هایم را
گریه می کردم از تو زیر پتو
نکند سوسک ها صدایم را...

داشت می مردم از تو و رفقا
موسم گل به بوستان بودند!!
ما که مُردیم گرچه این مَردُم
جزئی از سخت پوستان بودند!
هرچه می خواستند، می کردند!
دشمنانی که دوستان بودند

شعر من بوی گند می گیرد
گه رسیده به آن سر ِ سرشان
می نوشتند وصف ما را از
دفتر خاطرات مادرشان!
ما که مُردیم گرچه آنها هم
می رسد روزهای آخرشان

بغلم کن پتوی غمگینم!
بعد صد سال و قرن! تنهایی
بغلم کن که آتشم بزنی
توی این خانه ی مقوّایی
بغلم کن که شاد و غمگینم
مثل گریه پس از خودارضایی

شاعرت فرق داشت با دنیا
عاشق ِ آنچه که نمی شد بود
وسط جشن، گریه می کردم
گرچه لبخند زورکی مُد بود
فوت کردم به کیک بی شمعم
مرگ من لحظه ی تولد بود...

« سید مهدی موسوی »
نگاه می کنم از غم به غم که بیشتر است
به خیسی چمدانـی کـــه عازم سفر است

من از نگاه کلاغـــی کـــه رفت فهمیدم
که سرنوشت درختان باغمان تبر است

به کودکانه ترین خواب های توی تنت
بـــه عشقبازی من با ادامـه ی بدنت

به هر رگی که زدی و زدم به حسّ جنون
به بچّـــه ای که توام! در میان جاری خون

به آخرین فریادی کــه توی حنجــره است
صدای پای تگرگی که پشت پنجره است

به خواب رفتن تو روی تخت یک نفره
به خوردن ِ دمپایـی بر آخرین حشره

به «هرگز»ت که سؤالی شد و نوشت: «کدام؟»
بـــه دست هـــای تـــــو در آخــــرین تشنّــج هام

بـــه گریـــــه کردن یک مرد آن ور ِ گوشی
به شعر خواندن ِ تا صبح بی هماغوشی

به بوسه های تو در خواب احتمالی من
به فیلـم های ندیده، به مبل خالی من

بــــه لذّت رؤیایت کــــه بر تن ِ کفــی ام…
به خستگی تو از حرف های فلسفی ام

به گریه در وسط ِ شعرهایی از «سعدی»
بـــــه چــــای خوردن تــــو پیش آدم بعدی

قسم به اینهمه کـــه در سَرم مُدام شده
قسم به من! به همین شاعر تمام شده

قسم به این شب و این شعرهای خط خطی ام
دوبــــاره برمـی گردم بــــه شهــــر لعنتـــــی ام

به بحث علمی بی مزّه ام در ِ گوشت
دوباره برمــــی گردم به امن ِ آغوشت

بـه آخرین رؤیامان، به قبل کابوس ِ …
دوباره برمی گردم، به آخرین بوسه
خواستم داد شوم … گرچه لبم دوخته است
خودم و جدم و جد پدرم سوخته است


خواستم جیغ شوم، گریه‌ی بی‌شرط شوم
خواستم از همه‌ی مرحله‌ها پرت شوم


وسط گریه‌ی من رقص جنوبی کردیم
کامپیوتر شدم و بازی خوبی کردیم


کسی از گوشی مشغول، به من می‌خندید
آخر مرحله شد، غول به من می‌خندید !


دل به تغییر، به تحقیر، به زندان دادم
وسط تلویزیون باختم و جان دادم !


یک نفر، از وسط کوچه صدا کرد مرا
بازی مسخره‌ای بود … رها کرد مرا !


با خودم، با همه، با ترس تو مخلوط شدم
شوت بودم! که به بازی بدی شوت شدم !


خشم و توپیدن من! در پی یاری تازه
ترس گل دادن تو در وسط دروازه


آنچه می‌رفت و نمی‌رفت فرو … من بودم !
حافظ اینهمه اسرار مگو، من بودم


«آفرین بر نظر لطف خطاپوشش» بود
یک نفر، آن طرف گوشی خاموشش بود


از تحمل که گذشتم به تحمل خوردم
دردم این بود که از یار خودی گل خوردم !


حرفی از عقل بداندیش به یک مست زدند
باختم! آخر بازی، همگی دست زدند


از تو آغاز شدم تا که به پایان برسم
رفتم از کوچه که شاید به خیابان برسم


بوی زن دادم و زن داد به موی فـشنم !
راه رفتم که به بیراهه‌ی خود، مطمئنم


عینک دودی‌ام از تو متلک می‌انداخت
بعد هر سکس، مرا عشق به شک می‌انداخت


خواندم و خواندی‌ام از کفر هزاران آیه
بعد بر باد شدم با موتور همسایه


حس عصیان زنی که وسط سیبم بود
حس سنگینی چاقوت که در جیبم بود


زنگ می‌خوردی و قلبم به صدا دوخته بود
«تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود»


روحت اینجا و تن دیگری‌ات می‌لرزید
اوج لذت به تن بندری‌ات می‌لرزید


خسته از آنچه که بود و به خدا هیچ نبود
خسته از منظره‌ی خسته‌ی تهران در دود


خسته از بودن تو، خسته‌تر از رفتن تو
خسته از «مولوی» و «شوش» به «راه آهن» تو


خسته از بازی این پنجره‌ی وابسته
رفتم از شهر تو با سوت قطاری خسته


وسط گریه‌ی آخر … وسط «تا به ابد»
تخت بودم به قطاریدن تهران-مشهد


شب تکان خورد و به ماتحت، صدا خارج کرد
دستی از دست تو از ریل، مرا خارج کرد


سوختم از شب لب بازی آتش با من
شوخی مسخره‌ی فاحشه‌هایش با من


کز شدم کنج اطاقم وسط کمرویی
« نیچه » خواندم وسط خانه‌ی دانشجویی


مرده بودی و کسی در نفس من جان داشت
مرده بودی و کسی باز به تو ایمان داشت !


کشتمت! تن زده در ورطه‌ی خون رقصیدم
پشت هر میکروفون از فرط جنون رقصیدم


بال داریم که بر سیخ، کبابش کردند !
شعر خواندیم اگر فحش حسابش کردند !


دکتر مرده که پای شب بیمار بماند
«هر که این کار ندانست در انکار بماند»


فحش دادند و دلم خون شد و عمری خون خورد !
تلخ گفتند و کسی با خود تو زیتون خورد


شب من وصل شد از گریه به شب‌های شما
شب قسم خورد به زیتون و به لب‌های شما


شب قرص از وسط ِ تیغ … شب دار زدن …
شب تا صبح، کنار تلفن زار زدن


شب سنگینی یک خواب، کنار تختم
لمس لبخند تو در طول شب بدبختم


شب دیوار و شب مشت، شب هرجایی
شب آغوش کسی در وسط تنهایی


شب پرواز شما از قفس خانگی‌ام
شب دیوانگی‌ام در شب دیوانگی‌ام


پاره شد خشتک من روی کتابی دینی
«تو مگر بر لب آبی به هوس بنشینی»


خام بودم که مرا سوختی از بس پختم !
پاره شد پیرهنم … دیدم و دیدی: لختم


فحش دادم به تو از عقل، نه از بدمستی !
مست کردم به فراموشی « بار هستی »


از گذشته شب تو تا به هنوزم آمد
مست کردم که نفهمم چه به روزم آمد !


وسط آینه دیدی و ندیدم خود را
در شب یخ‌زده سیگار کشیدم خود را


به خودم زنگ زدم توی شبی پاییزی
دود سیگار شدم تا که نبینم چیزی


درد بودیم اگر دردشناسی کردیم
کافه رفتیم ! ولی بحث سیاسی کردیم


گریه کردیم به همراهی هر زندانی
فحش دادیم به آقای شب طولانی


گریه کردیم ولی زیر پتویی ساکت
فحش دادیم به اخبار تو در اینترنت


عشق، آزادی تو بود و نبودی پیشم
«من که بدنام جهانم چه صلاح اندیشم؟!»


سرد بود آن شب و چندی‌ست که شب‌ها سردند
ما که کردیم دعا تا که چه با ما کردند !


صبح، خورشید زد و شب که به پایان نرسید
به تو پیغام من از داخل زندان نرسید


گریه کردم به امیدی که ندارم در باد
« آه! کز چاه برون آمد و در دام افتاد»


خنده‌ام مثل همه چیزم و دنیا الکی‌ست
اوّل و آخر این قصّه‌ی پرغصه یکی‌ست !


از دروغی که نگفتیم و به ما می‌شد راست
«کس ندانست که منزل‌گه مقصود کجاست»


خسته از هرچه نبوده‌ست که حتمن بوده !
خسته از خستگی این شب خواب آلوده


می‌نشینم وسط گریه‌ی تهران در دود
می‌نشینم جلوی عکس زنی خواب‌آلود


گم‌شده در وسط این‌همه میدان شلوغ
بغض من می‌ترکد در شب تو با هر بوق


به کسی در وسط آینه‌ها سنگ زدن !
به زنی منتظر هیچ‌کست زنگ زدن


به زنی با لب خشکیده و چشمی قرمز
به زنی گریه کنان روی کتاب «حافظ»


به زنی سرد شده در دل تابستانت !
به زنی رقص کنان در وسط بارانت


به زنی خسته از این آمدن و رفتن‌ها
به زنی بیشتر از بیشتر از تو، تنها !
بی قرار توام ودر دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی وبین من وتو فاصله هاست

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست

بی هر لحضه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

باز می پرسمت از مسئله دوری وعشق
وسکوت تو جواب همه مسئله هاست


فاضل نظری