دفترچه

نسخه‌ی کامل: برای همه‌کس و هیچ‌کس
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
صفحات: 1 2 3
قطعه‌ای برای زمان‌های تنهایی فکری:

کمتر کسی مستقل است- زیرا استقلال امتیازِ مردانِ قوی است. و آن کس که با شایستگیِ تمام در پیِ دست یافتن به آن می‌کوشد بی آنکه جبری در کار بوده باشد، ثابت می‌کند که چه بسا نه تنها انسانی قوی بلکه تا حد بی‌باکی جسور است. او خود را به یک هزار دالان می‌افکند و خطرهایی را که زندگی، به هر حال، با خود می‌آورد، هزار چندان می‌کند. از جمله‌ی این خطرها، که کوچک‌ترین‌شان هم نیست، این است که هیچ‌کس شاهدِ آن نخواهد بود که او کی و کجا راه گم می‌کند و بی‌یار و یاور می‌شود و به دستِ یکی از دیوانِ مردم‌خوارِ غارِ وجدان تکه‌پاره می‌شود. چنین کسی اگر نابود شود، نابودیش چنان دور از فهمِ ادمیان روی می‌دهد که نه کسی دردِ آن را حس می‌کند و نه با آن همدردی می‌کند: چنین کسی دیگر باز نمی‌تواند گشت! او به سوی ترحمِ آدمیان نیز باز نمی‌تواند گشت!
هر که از خویش فرمان نبرد،
بر او فرمان می رانند. چنین است سرشت زندگان!

-نیچه

[ATTACH=CONFIG]2232[/ATTACH]
Dariush نوشته: بانو، اگر منبعِِ گفتاوردهایی که می‌آورید را هم ذکر بفرمائید بهتر می‌شود.
چون زمان نسبتا زیادی گذشته خاطرم نیست منبع رو

+
E032

The young Nietzsche wrote his first book, The Birth of Tragedy, while in his early twenties. He went after Socrates, whom he called the “mystagogue of science,” for “making existence appear comprehensible.” This brilliant passage exposes what I call the sucker-rationalistic fallacy:

— Perhaps — thus he [Socrates] should have asked himself—what is not intelligible to me is not necessarily unintelligent? Perhaps there is a realm of wisdom from which the logician is exiled?

“What is not intelligible to me is not necessarily unintelligent” is perhaps the most potent sentence in all of Nietzsche’s century



شاید — وی [سوکرات] میبایستی از خویش میپرسیده — آنچه برایِ من هوشپذیر نمیباشد, بباید ناهوشمند نیز نیست؟ — شاید که گستره‌ای از فرزان باشد که فرنودگر از آن زاوراییده است؟

پارسیگر
‹‹ در میان آشنایانم چندین جانور آزمایشی دارم كه واكنش های متفاوت، به شكل آموزنده ای متفاوت، نسبت به نوشته هایم را بر من آشكار می سازند. كسانی كه نمی خواهند كاری با دورنمایه آنها داشته باشند. به اصطلاح دوستانم... اشخاصی كه مطلقا و تا مغز استخوان دروغگو هستند. هیچ نمی دانند كه با این كتاب ها چگونه برخورد كنند – در نتیجه آنها را به همان سان مادون خود می بینند...

.::|انسانی بسیار انسانی|::.
سرگردان, تو کیستی؟ میبینمت که به راهت میروی, بی‌مهر, رویگردان, با
چشمانی ناخواندنی; خیس و اندوهگین, بسان یک شاقول, که ناسیر ز هر ژرفنا بروشنایی بازمیآید.
آن زیر بدنبال چه میگردد؟ - با سینه‌ای که نمی‌اندمد, با لبانی, که بیزاریشان را می‌پنهانند,
با دستیکه, همچنان آرام میجنگد: تو که هستی؟ تو چه میکنی؟ لـَختی اینجا بدرنگ: این جایگه بر همگان
مهمان‌نواز است - خویشتن بازیاب! کِه را تو نیز بودن میخواهی؟ اینک چه پسندت افتد؟ به بازیابیت تو را
چه به کار آید؟ نامَش بر! آنچه من دارم, بر تو خواهم پیش‌آورد! «به بازیابی؟ به بازیابی؟ آه تویِ کنجکاو,
آنجا چه میگویی؟ ولی به من دِه, درمیخواهم - -» چی؟ چی؟ بَرگوی! - «رویبندی بیشتر! یک رویبندِ دوم!» ....

- فرا از نیک بد


- Wanderer, wer bist du? Ich sehe dich deines Weges gehn, ohne Hohn,
ohne Liebe, mit unerrathbaren Augen; feucht und traurig wie ein
Senkblei, das ungesaettigt aus jeder Tiefe wieder an's Licht gekommen
- was suchte es da unten? -, mit einer Brust, die nicht seufzt, mit
einer Lippe, die ihren Ekel verbirgt, mit einer Hand, die nur noch
langsam greift: wer bist du? was thatest du? Ruhe dich hier aus: diese
Stelle ist gastfreundlich fuer Jedermann, - erhole dich! Und wer du
auch sein magst: was gefaellt dir jetzt? Was dient dir zur Erholung?
Nenne es nur: was ich habe, biete ich dir an! - "Zur Erholung? Zur
Erholung? Oh du Neugieriger, was sprichst du da! Aber gieb mir, ich
bitte - -" Was? Was? sprich es aus! - "Eine Maske mehr! Eine zweite
Maske!".....





پارسیگر
آزاد‌اندیش, یک فرایافت وسته است

ترزبان: [MENTION=43]مزدك بامداد[/MENTION]

همواره چنین است که ما از یکی که در یک همبود و فرهنگ ویژه ریشه دارد،
چشم داریم که به رنگ و فام آن فرهنگ و مرز و بوم باشد و آن باورهایی را
که در زمان او روا هستند، از خود نشان دهد. هنجار این است که بیشتر روان
ها در زنجیر هستند ولی اندک-گاهی هم پیش میاید که کسی از چنین بندی رها
بوده و اندیشه و روانش آزاد از فرهنگ و باور های چیره همبود و زمانش باشد.
هومن های روان-بسته و گرفتاراندیش، همواره هومن های آزاداندیش و رهاروان
را سرزنش میکنند که یا از روی نیاز به خود نمایی چنین هستند و یا کارهایشان
با فرامنشی همخوان نیست و گونه ای بی بند و باری می باشد. گاهی هم میگویند
که مغز یارو سرجایش نیست یا اینکه از روی شیطنت چنین منشی پیش گرفته و خودش
هم به چیزی که میگوید باور ندارد و در ته دلش همانگونه است که بیشنیگان ویربسته
هستند، چرا که از چهره و منشش، هوشمندی و نیکی را میبیننند و نمیتوانند باور کنند
که او براستی بدکار باشد. ولی فربود این است که آزاد اندیشان از همین راه ها پدید میایند
و برای همین ، چیزهایی که میگویند و اندیشه هایی که میپرورند، میتوانند راستین تر
و والاتر از اندیشه های گرفتاراندیشان باشند ....
برای دریافت راستی و فرهود، بسنده است که راستی را بدست آورده باشید نه اینکه
این فرهود به چه انگیزه پدید امده و گفته شده و از چه راهی جسته شده است.
اگر آزاداندیشان راست بگویند، پس گرفتار اندیشان نادرست گفته اند، به یکسان که
سخن آزاداندیشان از روی بدی و شیطنت و فرومنشی و خود نمایی و .. بوده باشد.
این در یک آزاداندیش سرشتین نیست که همواره راستی با او باشد، برتری او در این
است که خود را از هنجار گله ای رها نموده است و پُرگاه، خود همین با دستابی به
یک رهود همراه است، گرچه او در زندگی اش کامیاب یا ناکام باشد:
او از چون و چراها و انگیزه هایی میپرسد که دیگران بدان کورکورانه باور دارند
...



Freigeist ein relativer Begriff

Man nennt Den einen Freigeist, welcher
anders denkt, als man von ihm auf Grund seiner Herkunft, Umgebung,
seines Standes und Amtes oder auf Grund der herrschenden Zeitansichten
erwartet. Er ist die Ausnahme, die gebundenen Geister sind die Regel; diese
werfen ihm vor, dass seine freien Grundsätze ihren Ursprung entweder in
der Sucht, aufzufallen, haben oder gar auf freie Handlungen, das heisst auf
solche, welche mit der gebundenen Moral unvereinbar sind, schliessen
lassen. Bisweilen sagt man auch, diese oder jene freien Grundsätze seien
aus Verschrobenheit und Ueberspanntheit des Kopfes herzuleiten; doch
spricht so nur die Bosheit, welche selber an Das nicht glaubt, was sie sagt,
aber damit schaden will: denn das Zeugniss für die grössere Güte und
Schärfe seines Intellectes ist dem Freigeist gewöhnlich in's Gesicht
geschrieben, so lesbar, dass es die gebundenen Geister gut genug
verstehen. Aber die beiden andern Ableitungen der Freigeisterei sind redlich
gemeint; in der That entstehen auch viele Freigeister auf die eine oder die
andere Art. Desshalb könnten aber die Sätze, zu denen sie auf jenen
Wegen gelangten, doch wahrer und zuverlässiger sein, als die der
gebundenen Geister. Bei der Erkenntniss der Wahrheit kommt es darauf an,
dass man sie hat, nicht darauf, aus welchem Antrieb man sie gesucht, auf
welchem Wege man sie gefunden hat. Haben die Freigeister Recht, so
haben die gebundenen Geister Unrecht, gleichgültig, ob die ersteren aus
Unmoralität zur Wahrheit gekommen sind, die anderen aus Moralität bisher
an der Unwahrheit festgehalten haben. - Uebrigens gehört es nicht zum
Wesen des Freigeistes, dass er richtigere Ansichten hat, sondern vielmehr,
dass er sich von dem Herkömmlichen gelöst hat, sei es mit Glück oder mit
einem Misserfolg. Für gewöhnlich wird er aber doch die Wahrheit oder
mindestens den Geist der Wahrheitsforschung auf seiner Seite haben: er
fordert Gründe, die Anderen Glauben.

— Menschliches, Allzumenschliches Ein Buch Fuer Freie Geister by Nietzsche



پارسیگر
Mehrbod نوشته: آزاد‌اندیش, یک فرایافت[١] وسته[٢] است
خرد ما را اینگونه می‌خواهد : بی‌خیال، سخره‌گر و پرخاش جو. (چنین گفت زرتشت، درباره‌ی خواندن و نوشتن، ترجمه‌ی آشوری)
با حقایقِ همیشه پنهان‌داشته، با دستِ دیوانه و دلِ شیدا، و توانگر از دروغ‌هایِ کوچکِ رحم: من در میانِ آدمیان همیشه چنین زیسته‌ام.
چنین گفت زرتشت.
بزرگترین پاداش مرده این است که از مرگ رهایی یافته.

هنگامی که نیچه گریست، اثر یالوم.
صفحات: 1 2 3