07-21-2015, 10:37 PM
چند لحظه بعد اوشیما ناهارش را تمام میکند و تو می آید. دو بسته ساندویچ اسفناج و تُن که
لای یک جور نان تورتیای سبز است و سس سفید دارد به دستم می دهد. ناهار اینها را می
خورم. قدری آب می جوشانم و یک فنجان چای اِرل گِری دم میکنم تا پشت بندش بنوشم.
لای یک جور نان تورتیای سبز است و سس سفید دارد به دستم می دهد. ناهار اینها را می
خورم. قدری آب می جوشانم و یک فنجان چای اِرل گِری دم میکنم تا پشت بندش بنوشم.
وقتی بعد از ناهار بر میگردم، اوشیما می گوید: “هرچه چند لحظه پیش گفتم، درست بود.”
“پس وقتی به من میگفتی آدم خاصی هستی، منظورت همین بود؟”
می گوید: “نمیخواستم لاف ماف بزنم. اما تو که میفهمی نمیخواستم اغراق کنم، آره؟”
سر میجنبانم.
اوشیما لبخند میزند. “از لحاظ جنسیت به طور قطع مونثم، هر چند بعضی از علائمش را ندارم...
اگر بخواهی درست سر در بیاوری، احساساتم آمیزه ای است از هر دو جنس. هر چند شک
دارم بفهمی چه احساسی دارم.”
اگر بخواهی درست سر در بیاوری، احساساتم آمیزه ای است از هر دو جنس. هر چند شک
دارم بفهمی چه احساسی دارم.”
میگویم: “گمان نمیکنم.”
“گاهی خودم هم نمی فهمم. از خودم می پرسم. از خودم می پرسم آخر من دیگر چه جانوری
هستم؟ راستی من چی ام؟”
هستم؟ راستی من چی ام؟”
سری می جنبانم. “خب، من هم نمیدانم چی ام.”
“یک بحران هویت کلاسیک.”
سر میجنبانم.
“ولی دست کم تو می دانی از کجا شروع کنی. درست بر عکس من.”
به او می گویم: “برایم مهم نیست چی هستی. هرچه هستی، دوستت دارم.” در تمام عمرم
این جمله را به کسی نگفته ام و ادای آن مایه سرخی صورتم می شود.
این جمله را به کسی نگفته ام و ادای آن مایه سرخی صورتم می شود.
اوشیما می گوید: “ممنونم.” و با ملایمت دست روی شانه ام می گذارد. “می دانم کمی با
دیگران فرق دارم، اما با اینحال آدمم. به همین دلیل خوشم می آید که می فهمی. یک ادم
معمولی ام، نه هیولا. همان چیزهائی را حس میکنم که همه میکنند و به همان ترتیب عمل
می کنم. هر چند گاهی ان فرق کوچک مثل ورطه ای حس می شود. اما گمانم نشود چندان
کاری با آن کرد.” یک مداد بلند نوک تیز را از روی پیشخان بر میدارد و چنان به آن زل میزند که
انگار ادامه وجود اوست. “دلم میخواست همه اینها را خودم یکراست بهت بگویم، تا اینکه از یکی
دیگر بشنوی. بنابراین به نظرم امروز فرصت مناسبی بود. هر چند تجربه چندان دلپسندی برایت
نبود، نه؟”
دیگران فرق دارم، اما با اینحال آدمم. به همین دلیل خوشم می آید که می فهمی. یک ادم
معمولی ام، نه هیولا. همان چیزهائی را حس میکنم که همه میکنند و به همان ترتیب عمل
می کنم. هر چند گاهی ان فرق کوچک مثل ورطه ای حس می شود. اما گمانم نشود چندان
کاری با آن کرد.” یک مداد بلند نوک تیز را از روی پیشخان بر میدارد و چنان به آن زل میزند که
انگار ادامه وجود اوست. “دلم میخواست همه اینها را خودم یکراست بهت بگویم، تا اینکه از یکی
دیگر بشنوی. بنابراین به نظرم امروز فرصت مناسبی بود. هر چند تجربه چندان دلپسندی برایت
نبود، نه؟”
سری بالا می اندازم.
تعلیم معلم به كسی ننگ ندارد
سیبی كه سهیلش نخورد رنگ ندارد