02-22-2012, 10:34 PM
زیر بازارچه
Oct 18, 2008, 12:51 PM
نویسنده: sahar_topoli2
کوتاهیدهیِ داستان
کم کم سپیده صبح از پشت دکان ها ی پشت بازارچه و خانه های کهنه و آجری زیر گذر می آمد و شهر را با روشنی درخشنده ای آماده فعالیت و شروع روزی دیگر می کرد.رحیم ساعتی قبل از طلوع آفتاب با صدای خروس پیر مش رجب از خواب بیدار شده بود و بعد از آن دیگر فکر و خیال فرصت خواب را از او گرفته بود.
با بی حوصلگی غلتی دیگر زد و لحاف را تا زیر گلویش بالا کشید.از آن سوی حیاط صدای بهم خوردن در می آمد.اهالی خانه و همسایه ها یکی یکی از خواب بیدار می شدند...
دقایقی بعد خمیازه ای بلند کشید ؛ پتو را کنار زد و مشغول جمع کردن رختخواب شد.پتو و بالش و تشک وصله پینه شده اش را در گوشه اتاق گذاشت؛ کتری خالی را بر داشت و به حیاط رفت.کوکب زن جلال جیگرکی مشغول جمع کردن لباس ها وکهنه های بچه از روی بند رخت بود.زیر لب سلامی داد و سر حوض مشغول آب کردن کتری شد.و زیر چشمی گه گاه کوکب را بر انداز می کرد که چادری سر سری به سر داشت و با یک دست گوشه چادر را نگه داشته بود و با دست دیگر مشغول جمع کردن مابقی لباس ها بود.روی بند رخت کنار شلوار و کهنه بچه؛ سوتین کرم رنگ و رو رفته ای هم به چشم می خورد.کوکب با احتیاط لباس ها را درون سبد قرار می داد...رحیم زیر چشمی نگاهی به پستان های آویزان و درشت کوکب کرد که در زیر چادر و پیرهن گلبهی آزادش با حرکات او تکان می خوردند....مشت آبی به صورتش زد و با کتری پرآب به اتاقش برگشت.زیر گاز رار وشن کرد و مشغول آماده کردن صبحانه مختصری شد.
سپس در آن سوی اتاق در مقابل آیینه شکسته آویزان به دیوار گچی ایستاد و با شانه جیبی اش شروع به مرتب کردن موهای ژولیده و درهمش شد.رحیم ۴۲ ساله بود گونه های برجسته و بدنی تنومند داشت.چند سالی می شد که برای کار به تهران آمده بود و جدا از عهد و عیال در یکی از مناطق جنوبی تهران اتاقی را در خانه ای قدیمی اجاره کرده بود.خانه نسبتا بزرگی بود با اتاق های متعدد که دور تا دور حیاط تعبیه کرده بودند.طبق بالای منزل متعلق به سید کاظم آهنگر بود که به علت کهولت سن و از کار افتادگی خانه نشین شده بود.و برای اداره خرج زن و زندگی اتاق های خانه اش را اجاره داده بود.زن سید؛فرخنده خانم زن مسن و بی آزاری بود که رابطه خوب و منصفانه ای با مستاجران و اهل خانه برقرار کرده بود.زهره و زهرا؛ دختر های دم بخت سید کاظم بودندکه در اتاق پشت حیاط زندگی می کردند و کمتر با بقیه اهالی منزل در ارتباط بودند.اتاق کناری رحیم را اوس رجب نقاش در اختیار داشت که معمولا صبح ها با سطل رنگ و بساط نقاشی خودش همراه نادر شاگرد جدیدش از خانه بیرون می زد و آخر شب هم به خانه باز می گشت.اتاق کناری دیگر را زنی بیوه به نام سودابه کرایه کرده بود.به گفته خود سودابه و فرخنده خانم شوهر او شوفر شهربانی بوده و سال ها قبل در حادثه رانندگی دچار مرگ مغزی شده بود.اهالی محل و خانه نظر خوبی نسبت به سودابه نداشتندوکسی نمی دانست که خرج و برج زندگی اش را از کجا در می آورد و حرف و حدیث های زیادی برای او ساخته بودند.گاها می شد که چند روز به خانه ب نمی گشت و در جواب کنجکاوی فرخنده خانم میگفت که به منزل مادرش و برای رسیدگی به حال او سر میکرده.که البته این جواب هایش هم کسی را قانع نمی کرد.سودابه زن خوش برو رویی بود.۳۶ یا ۳۷ ساله می نمود اما بیشتر از زن های دیگر محل به خودش می رسید و همین امر او را جوانتر و زیباتر نشان می داد.
رحیم و سودایه سال ها بود که هر از گاهی دور از چشم اهل خانه سر و سری باهم داشتند.و چون همسایه دیوار به دیوار بودند کسی بویی از این ماجرا نبرده بود.سودابه گاها نقش همسر را برای او بازی میکرد و به نظافت خانه و پخت و پز برای رحیم می پرداخت .
اوضاع کسب و کار هم در آن سال ها بد نبود. پیشه اصلی رحیم بند کشی بود و همچون دیگر کارگرها فصلی از سال را مشغول کار می شد با در آمد حاصله فصول بیکاری را سر میکرد و ماهیانه اندکی هم برای امرار و معاش زن و بچه اش می فرستاد...مدتی بود که رحیم تا شروع کار جدید بیکار بود و از اندک پس اندازش امورات زندگی را می گذراند.
کم کم صدای کتری و قل قل آب بلند می شد.استکانی چای و اندکی پنیر صبحانه مختصری بود که هر روز تکرار می شد و تا نزدیک ظهر با آن سر می کرد.میانه های روز یکی یکی مرد ها بدنبال کسب و کار می رفتند و بچه ها بدنبال هم در حیاط مشغول بازی می شدند و تا غروب که دوباره اهل خانه در اتاق هایشان جمع می شدند فریاد های شادی شان فضای خانه را پر میکرد.
دم دمای شب بود که رحیم از قهوه خانه سرگذر به خانه بر می گشت و بعد از خوردن شام آماده استراحت می شد.کوکب با صدای بلند بدنبال بچه ها می دوید و با فحش و فریاد آن ها را در اتاق می کشاند و خانه کم کم ساکت و آرام می شد.
زهره در تراس بالا مشغول چرخاندن زغال قلیان سید کاظم بود.دو گربه روی هره دیوار زوزه کنان می گذشتند.رحیم پکی دیگر به سیگارش زد و در خیال روستا و عهد و ایالش بود که با صدای در جوبی اتاق به خودش امد.از نحوه در زدن فهمید که کیست.دو ضرب آرام و سه ضرب متوالی و بلند تر.با احتیاط در را گشود. سودابه آرام به درون اتاق جهید و کفش های زیر بغل گرفته اش را در گوشه اتاق جفت کرد.رحیم با احتیاط نگاهی به اطراف و حیاط انداخت.در تاریکی جز صدای گربه ها چیزی به گوش نمی رسید.در را بست.
سودابه در گوشه اتاق؛پشت به دیوار داد و چادر آبی اش به آرامی بروی شانه هایش لغزید.رحیم لبخندی زد و دندان های زرد و کرم خورده اش از لابلای سبیل های پرپشتش نمایان شد.پس از سلام و احوال پرسی در کنار سودابه چهار زانو نشست.
رحیم: خوب چه خبر؟ چند وقتی هست که سراغی از ما نمی گیری نکنه با از ما بهترون می پلکی؟
سودابه: نه با با؛ ناخوش احوالم.مدتیه استخون سینم درد میکنه...خرج دوا درمونم که ندارم؛کجدار مریض باهاش کنار میم.
سودابه انگشتانش را به زیر پستان هایش قرار داد و سینه های برجسته اش با فشار به بالا لغزید.آه بلندی کشید و ادامه داد...
س: مدتیه نادره خانم یکی از همساده های مادرم من و به یه پیرمرد پولدار معرفی کرده که کارای خونش و انجام بدم.سر هفته یکم چنون خودم و تو دلش جا کردم که این النگو رو برام خریده...نیگا...اصل ها یه وقت فکر نکی از این بدلی آشغالاست.
و بعد دست ها و مچ سفیدش را در مقابل چشمان رحیم گرفت و به آرامی با تکان دادن مچ دستش مشغول رقص مضحکانه ای شد...رحیم لبخند زنان به النگوی سودابه چشم دوخته بود...
ر: خوبه والا...مث اینکه حساب دلت و برده...
س: نه بابا پیر سگ یه پاش لب گوره...زن و بچش چند سالیه فرنگن...خودشم تیمساره بازنشستس.اما خوش دارم تو همی مدت کم بارم و حسابی ببندم.گرچه دهنم و سرویس کرده...وقت و بی وقت اون کیر چروکیدش و که فرق سرش بخوره رو تا دسته تو حلق ما میکنه...نیم ساعت تموم باید برا آقا سق بزنم تا راست شه...اما منم تلافیش و سرش در میارم.کورخونده که فکر کرده جوونی و زیبایم و واسه چندر قاض میدم دستش.....
رحیم استکان چای را تا آخر سر کشید و زیر لب گفت :
ر: چمیدونم والا...ماکه از کارای تو سر در نمیاریم.
سودابه با شیطنت خاص خودش دوباره تکرار کرد:
س:عزیزم من مال توام؛برای همیشه...دلم می خواد زیر این بازوهای تو له له بزنم....نکنه بهم شک داری...آره؟...آره؟...
ر: نه...بحث این حرفا نیس...اما خوبیت نداره هرچندوقت یه بار با یکی بپلکل...
سودابه اجازه ادامه حرف را به رحیم نداد؛چادرش رو دور پهلوش کشید و سرش را روی پاهای رحیم گذاشت.وبا دست از روی شلوار گشاد و پتو پهن رحیم شروع به مالش کیرش کرد.
♥♥ love is like the air we breathe it may not always be seen, but it is always felt and used and we will die without it ♥♥
رحیم با حالتی عادی و چهره ای ثابت و بی تغییر شلوارش را تا نیمه بروی زانو کشید و کیر درشتش را با دست جلوی دهان سودابه گرفت.سودابه با حرص و ولع تمام سطح کیر رحیم را در دهان می گذاشت و سرش را میان پاهای رحیم بالا و پایین میکشید و مدام قربان صدقه کیر برجسته رحیم می رفت.تخم های درشت و پرموی رحیم را یکی یکی در دهان می گذاشت و می مکید.رحیم هم باسن پر و هیکل سودابه را با دست های درشت و زمختش جستجو می کرد.
چند دقیقه ای گذشت و سودابه در وسط اتاق ایستاد و با پاهای باز چادرش را به گوشه ای پرتاب کرد؛باسن و سینه اش را در مقابل رحیم مرتب تمان می داد و با چشم های خمار کیر رحیم را بر انداز می کرد.کمی بعد دامن مشکی و بلندش را به آرامی پایین کشید.دامن به روی زمین افتاد.رحیم همانطور نشسته ساق های سفید و رونهای گوشت آلوی سودابه را با دست نوازش میکرد.
سرش را بروی ساق پای سودابه گذاشت و با بوسه های پی در پی ناله های سودابه پیوسته بلند تر می شد.
سودابه پیراهنش را هم در آورده بود و با سوتین مشکی و شورت سفید رنگ و رو رفته ای در مقابل رحیم ایستاده بود.اندام توپر و نسباتا فربه ای داشت.پوست سفید و موهای مشکی بلندش گیرایی خاصی به او می بخشید.سودابه همانطور ایستاده شروع به رقصیدن کرد.ناشیانه دستانش را به هوا میبرد و بروی ساق های پر و سفید خود می چرخید.در سکوت اتاق صدای صوت کتری و برخورد النگوهای براق سودابه به گوش می رسید.بدنش زیر نور لامپ کوچک اتاق می درخشید.گاها به حالت دولا باسنش را در مقابل رحیم می گرفت و با دست از او می خواست تا گوش های اطراف باسنش را به کنار بزند؛خودش را در زیر دستان رحیم مرتب تکان می داد.
برای رحیم عشوه های شبانگاه و آغوش های وقت و بی وقت سودابه ضیافتی بود که اتاق کوچک و حقیر اورا ساعت ها تبدیل به پرشکوه ترین قصر های اعیان نشین می نمود.لذتی که با حضور زن در عمق وجود او رخنه می کرد....
دقایقی بعد رحیم سودابه را از پشت بغل کرد و هر دو با هم بروی زمین غلتیدند.سودابه بروی زمین به حالت دولا قرار گرفت و رحیم با خشونت یک روستایی سرسخت شرت سودابه را به همراه پستان بندش در آورد و به گوشه ای پرتاب کرد.ناحیه داخلی ران های سودابه و اطراف کسش کمی تیره تر از پوست سفیدش بودند.کس گوشتی و پف آلودی داشت که خیسی لبهای بیرونی اش در زیر نور اندک اتاق برق دلفریبی به چشم می نمود.موهای اطراف کسش را با دقت و وسواس تراشیده بود و این همان چیزی بود که رحیم را بیشتر و بیشتر تحریک می کرد.دستانش را بروی کس سودابه می کشید و با کف دست محکم به باسن سودابه می زد.
س: جون... کونم خاطرت و می خواد رحیم....ببین برات پروار کردم...همونطور که همیشه می گفتی مث دمبه ی گوسفند میلرزه...آخ رحیم...کونم کن...رحیممم...
ر: باشه...بزار طعم کوس خیست یکم بره زیر دهن کیرم تا بد نوبت کونت...صدات و بیار پایین تر ....
(سودابه با حالت التماس)- : آخ چن وقته زیرت نبودم...پارم کن....اون پیری نمیتونه حالی به حالیم کنه...هیشکی مث تو نمیتونه....من فقط تورو می خوام...رحیم...
رحیم انگشتش را با کمی تف خیس کرد محکم به درون کون سودابه فشار داد.سودابه ناله کنان با حرکات رحیم باسنش را به عقب و جلو هدایت می کرد.
س: بیشتر می خوام ...می خوام... می خوام...
رحیم دوباره گوشت های باسن سودابه را به کناری زد و با دو انگشت درون باسن او را باز تر می کرد.کمی بعد از پشت کیرش را بی مقدمه تا انتهای مجرای داغ سودابه می کرد و کسش را می گایید.پستان های برجسته و گردش را با دست های پینه بسته و ستبرش محکم فشار می داد و اورا بیشتر در آغوش خود می کشید.و با فشار بازوهایش را یه دور بازوهای سودابه حلقه می کرد؛ سودابه نفس نفس زنان خودش را به عقب و جلو می کشید و با ناخون های بلندش بازو های رحیم را می فشرد.
چند دقیقه گذشت تا رحیم کیرش را بیرون کشید و اینبار مماس با سوراخ سودابه قرار داد و با فشار آن را به درون هل داد.سودابه با دهان بسته زوزه خفیفی کشید و با هیجان و شدت باسنش را به کیر رحیم می کوبید.کمی بعد رحیم کیرش را در مقابل دهان سودابه گذاشت و با فشار آن را به درون ...
نکته: فرآیند چاپ این نوشته ١٠٠% خودکار بوده است. اگر درونمایهیِ این داستان را نااخلاقی/نافراخور میبینید با دکمه «گزارش» ما را بیاگاهانید.
بایگانیده از avizoon.com
Oct 18, 2008, 12:51 PM
نویسنده: sahar_topoli2
کوتاهیدهیِ داستان
کم کم سپیده صبح از پشت دکان ها ی پشت بازارچه و خانه های کهنه و آجری زیر گذر می آمد و شهر را با روشنی درخشنده ای آماده فعالیت و شروع روزی دیگر می کرد.رحیم ساعتی قبل از طلوع آفتاب با صدای خروس پیر مش رجب از خواب بیدار شده بود و بعد از آن دیگر فکر و خیال فرصت خواب را از او گرفته بود.
با بی حوصلگی غلتی دیگر زد و لحاف را تا زیر گلویش بالا کشید.از آن سوی حیاط صدای بهم خوردن در می آمد.اهالی خانه و همسایه ها یکی یکی از خواب بیدار می شدند...
دقایقی بعد خمیازه ای بلند کشید ؛ پتو را کنار زد و مشغول جمع کردن رختخواب شد.پتو و بالش و تشک وصله پینه شده اش را در گوشه اتاق گذاشت؛ کتری خالی را بر داشت و به حیاط رفت.کوکب زن جلال جیگرکی مشغول جمع کردن لباس ها وکهنه های بچه از روی بند رخت بود.زیر لب سلامی داد و سر حوض مشغول آب کردن کتری شد.و زیر چشمی گه گاه کوکب را بر انداز می کرد که چادری سر سری به سر داشت و با یک دست گوشه چادر را نگه داشته بود و با دست دیگر مشغول جمع کردن مابقی لباس ها بود.روی بند رخت کنار شلوار و کهنه بچه؛ سوتین کرم رنگ و رو رفته ای هم به چشم می خورد.کوکب با احتیاط لباس ها را درون سبد قرار می داد...رحیم زیر چشمی نگاهی به پستان های آویزان و درشت کوکب کرد که در زیر چادر و پیرهن گلبهی آزادش با حرکات او تکان می خوردند....مشت آبی به صورتش زد و با کتری پرآب به اتاقش برگشت.زیر گاز رار وشن کرد و مشغول آماده کردن صبحانه مختصری شد.
سپس در آن سوی اتاق در مقابل آیینه شکسته آویزان به دیوار گچی ایستاد و با شانه جیبی اش شروع به مرتب کردن موهای ژولیده و درهمش شد.رحیم ۴۲ ساله بود گونه های برجسته و بدنی تنومند داشت.چند سالی می شد که برای کار به تهران آمده بود و جدا از عهد و عیال در یکی از مناطق جنوبی تهران اتاقی را در خانه ای قدیمی اجاره کرده بود.خانه نسبتا بزرگی بود با اتاق های متعدد که دور تا دور حیاط تعبیه کرده بودند.طبق بالای منزل متعلق به سید کاظم آهنگر بود که به علت کهولت سن و از کار افتادگی خانه نشین شده بود.و برای اداره خرج زن و زندگی اتاق های خانه اش را اجاره داده بود.زن سید؛فرخنده خانم زن مسن و بی آزاری بود که رابطه خوب و منصفانه ای با مستاجران و اهل خانه برقرار کرده بود.زهره و زهرا؛ دختر های دم بخت سید کاظم بودندکه در اتاق پشت حیاط زندگی می کردند و کمتر با بقیه اهالی منزل در ارتباط بودند.اتاق کناری رحیم را اوس رجب نقاش در اختیار داشت که معمولا صبح ها با سطل رنگ و بساط نقاشی خودش همراه نادر شاگرد جدیدش از خانه بیرون می زد و آخر شب هم به خانه باز می گشت.اتاق کناری دیگر را زنی بیوه به نام سودابه کرایه کرده بود.به گفته خود سودابه و فرخنده خانم شوهر او شوفر شهربانی بوده و سال ها قبل در حادثه رانندگی دچار مرگ مغزی شده بود.اهالی محل و خانه نظر خوبی نسبت به سودابه نداشتندوکسی نمی دانست که خرج و برج زندگی اش را از کجا در می آورد و حرف و حدیث های زیادی برای او ساخته بودند.گاها می شد که چند روز به خانه ب نمی گشت و در جواب کنجکاوی فرخنده خانم میگفت که به منزل مادرش و برای رسیدگی به حال او سر میکرده.که البته این جواب هایش هم کسی را قانع نمی کرد.سودابه زن خوش برو رویی بود.۳۶ یا ۳۷ ساله می نمود اما بیشتر از زن های دیگر محل به خودش می رسید و همین امر او را جوانتر و زیباتر نشان می داد.
رحیم و سودایه سال ها بود که هر از گاهی دور از چشم اهل خانه سر و سری باهم داشتند.و چون همسایه دیوار به دیوار بودند کسی بویی از این ماجرا نبرده بود.سودابه گاها نقش همسر را برای او بازی میکرد و به نظافت خانه و پخت و پز برای رحیم می پرداخت .
اوضاع کسب و کار هم در آن سال ها بد نبود. پیشه اصلی رحیم بند کشی بود و همچون دیگر کارگرها فصلی از سال را مشغول کار می شد با در آمد حاصله فصول بیکاری را سر میکرد و ماهیانه اندکی هم برای امرار و معاش زن و بچه اش می فرستاد...مدتی بود که رحیم تا شروع کار جدید بیکار بود و از اندک پس اندازش امورات زندگی را می گذراند.
کم کم صدای کتری و قل قل آب بلند می شد.استکانی چای و اندکی پنیر صبحانه مختصری بود که هر روز تکرار می شد و تا نزدیک ظهر با آن سر می کرد.میانه های روز یکی یکی مرد ها بدنبال کسب و کار می رفتند و بچه ها بدنبال هم در حیاط مشغول بازی می شدند و تا غروب که دوباره اهل خانه در اتاق هایشان جمع می شدند فریاد های شادی شان فضای خانه را پر میکرد.
دم دمای شب بود که رحیم از قهوه خانه سرگذر به خانه بر می گشت و بعد از خوردن شام آماده استراحت می شد.کوکب با صدای بلند بدنبال بچه ها می دوید و با فحش و فریاد آن ها را در اتاق می کشاند و خانه کم کم ساکت و آرام می شد.
زهره در تراس بالا مشغول چرخاندن زغال قلیان سید کاظم بود.دو گربه روی هره دیوار زوزه کنان می گذشتند.رحیم پکی دیگر به سیگارش زد و در خیال روستا و عهد و ایالش بود که با صدای در جوبی اتاق به خودش امد.از نحوه در زدن فهمید که کیست.دو ضرب آرام و سه ضرب متوالی و بلند تر.با احتیاط در را گشود. سودابه آرام به درون اتاق جهید و کفش های زیر بغل گرفته اش را در گوشه اتاق جفت کرد.رحیم با احتیاط نگاهی به اطراف و حیاط انداخت.در تاریکی جز صدای گربه ها چیزی به گوش نمی رسید.در را بست.
سودابه در گوشه اتاق؛پشت به دیوار داد و چادر آبی اش به آرامی بروی شانه هایش لغزید.رحیم لبخندی زد و دندان های زرد و کرم خورده اش از لابلای سبیل های پرپشتش نمایان شد.پس از سلام و احوال پرسی در کنار سودابه چهار زانو نشست.
رحیم: خوب چه خبر؟ چند وقتی هست که سراغی از ما نمی گیری نکنه با از ما بهترون می پلکی؟
سودابه: نه با با؛ ناخوش احوالم.مدتیه استخون سینم درد میکنه...خرج دوا درمونم که ندارم؛کجدار مریض باهاش کنار میم.
سودابه انگشتانش را به زیر پستان هایش قرار داد و سینه های برجسته اش با فشار به بالا لغزید.آه بلندی کشید و ادامه داد...
س: مدتیه نادره خانم یکی از همساده های مادرم من و به یه پیرمرد پولدار معرفی کرده که کارای خونش و انجام بدم.سر هفته یکم چنون خودم و تو دلش جا کردم که این النگو رو برام خریده...نیگا...اصل ها یه وقت فکر نکی از این بدلی آشغالاست.
و بعد دست ها و مچ سفیدش را در مقابل چشمان رحیم گرفت و به آرامی با تکان دادن مچ دستش مشغول رقص مضحکانه ای شد...رحیم لبخند زنان به النگوی سودابه چشم دوخته بود...
ر: خوبه والا...مث اینکه حساب دلت و برده...
س: نه بابا پیر سگ یه پاش لب گوره...زن و بچش چند سالیه فرنگن...خودشم تیمساره بازنشستس.اما خوش دارم تو همی مدت کم بارم و حسابی ببندم.گرچه دهنم و سرویس کرده...وقت و بی وقت اون کیر چروکیدش و که فرق سرش بخوره رو تا دسته تو حلق ما میکنه...نیم ساعت تموم باید برا آقا سق بزنم تا راست شه...اما منم تلافیش و سرش در میارم.کورخونده که فکر کرده جوونی و زیبایم و واسه چندر قاض میدم دستش.....
رحیم استکان چای را تا آخر سر کشید و زیر لب گفت :
ر: چمیدونم والا...ماکه از کارای تو سر در نمیاریم.
سودابه با شیطنت خاص خودش دوباره تکرار کرد:
س:عزیزم من مال توام؛برای همیشه...دلم می خواد زیر این بازوهای تو له له بزنم....نکنه بهم شک داری...آره؟...آره؟...
ر: نه...بحث این حرفا نیس...اما خوبیت نداره هرچندوقت یه بار با یکی بپلکل...
سودابه اجازه ادامه حرف را به رحیم نداد؛چادرش رو دور پهلوش کشید و سرش را روی پاهای رحیم گذاشت.وبا دست از روی شلوار گشاد و پتو پهن رحیم شروع به مالش کیرش کرد.
♥♥ love is like the air we breathe it may not always be seen, but it is always felt and used and we will die without it ♥♥
رحیم با حالتی عادی و چهره ای ثابت و بی تغییر شلوارش را تا نیمه بروی زانو کشید و کیر درشتش را با دست جلوی دهان سودابه گرفت.سودابه با حرص و ولع تمام سطح کیر رحیم را در دهان می گذاشت و سرش را میان پاهای رحیم بالا و پایین میکشید و مدام قربان صدقه کیر برجسته رحیم می رفت.تخم های درشت و پرموی رحیم را یکی یکی در دهان می گذاشت و می مکید.رحیم هم باسن پر و هیکل سودابه را با دست های درشت و زمختش جستجو می کرد.
چند دقیقه ای گذشت و سودابه در وسط اتاق ایستاد و با پاهای باز چادرش را به گوشه ای پرتاب کرد؛باسن و سینه اش را در مقابل رحیم مرتب تمان می داد و با چشم های خمار کیر رحیم را بر انداز می کرد.کمی بعد دامن مشکی و بلندش را به آرامی پایین کشید.دامن به روی زمین افتاد.رحیم همانطور نشسته ساق های سفید و رونهای گوشت آلوی سودابه را با دست نوازش میکرد.
سرش را بروی ساق پای سودابه گذاشت و با بوسه های پی در پی ناله های سودابه پیوسته بلند تر می شد.
سودابه پیراهنش را هم در آورده بود و با سوتین مشکی و شورت سفید رنگ و رو رفته ای در مقابل رحیم ایستاده بود.اندام توپر و نسباتا فربه ای داشت.پوست سفید و موهای مشکی بلندش گیرایی خاصی به او می بخشید.سودابه همانطور ایستاده شروع به رقصیدن کرد.ناشیانه دستانش را به هوا میبرد و بروی ساق های پر و سفید خود می چرخید.در سکوت اتاق صدای صوت کتری و برخورد النگوهای براق سودابه به گوش می رسید.بدنش زیر نور لامپ کوچک اتاق می درخشید.گاها به حالت دولا باسنش را در مقابل رحیم می گرفت و با دست از او می خواست تا گوش های اطراف باسنش را به کنار بزند؛خودش را در زیر دستان رحیم مرتب تکان می داد.
برای رحیم عشوه های شبانگاه و آغوش های وقت و بی وقت سودابه ضیافتی بود که اتاق کوچک و حقیر اورا ساعت ها تبدیل به پرشکوه ترین قصر های اعیان نشین می نمود.لذتی که با حضور زن در عمق وجود او رخنه می کرد....
دقایقی بعد رحیم سودابه را از پشت بغل کرد و هر دو با هم بروی زمین غلتیدند.سودابه بروی زمین به حالت دولا قرار گرفت و رحیم با خشونت یک روستایی سرسخت شرت سودابه را به همراه پستان بندش در آورد و به گوشه ای پرتاب کرد.ناحیه داخلی ران های سودابه و اطراف کسش کمی تیره تر از پوست سفیدش بودند.کس گوشتی و پف آلودی داشت که خیسی لبهای بیرونی اش در زیر نور اندک اتاق برق دلفریبی به چشم می نمود.موهای اطراف کسش را با دقت و وسواس تراشیده بود و این همان چیزی بود که رحیم را بیشتر و بیشتر تحریک می کرد.دستانش را بروی کس سودابه می کشید و با کف دست محکم به باسن سودابه می زد.
س: جون... کونم خاطرت و می خواد رحیم....ببین برات پروار کردم...همونطور که همیشه می گفتی مث دمبه ی گوسفند میلرزه...آخ رحیم...کونم کن...رحیممم...
ر: باشه...بزار طعم کوس خیست یکم بره زیر دهن کیرم تا بد نوبت کونت...صدات و بیار پایین تر ....
(سودابه با حالت التماس)- : آخ چن وقته زیرت نبودم...پارم کن....اون پیری نمیتونه حالی به حالیم کنه...هیشکی مث تو نمیتونه....من فقط تورو می خوام...رحیم...
رحیم انگشتش را با کمی تف خیس کرد محکم به درون کون سودابه فشار داد.سودابه ناله کنان با حرکات رحیم باسنش را به عقب و جلو هدایت می کرد.
س: بیشتر می خوام ...می خوام... می خوام...
رحیم دوباره گوشت های باسن سودابه را به کناری زد و با دو انگشت درون باسن او را باز تر می کرد.کمی بعد از پشت کیرش را بی مقدمه تا انتهای مجرای داغ سودابه می کرد و کسش را می گایید.پستان های برجسته و گردش را با دست های پینه بسته و ستبرش محکم فشار می داد و اورا بیشتر در آغوش خود می کشید.و با فشار بازوهایش را یه دور بازوهای سودابه حلقه می کرد؛ سودابه نفس نفس زنان خودش را به عقب و جلو می کشید و با ناخون های بلندش بازو های رحیم را می فشرد.
چند دقیقه گذشت تا رحیم کیرش را بیرون کشید و اینبار مماس با سوراخ سودابه قرار داد و با فشار آن را به درون هل داد.سودابه با دهان بسته زوزه خفیفی کشید و با هیجان و شدت باسنش را به کیر رحیم می کوبید.کمی بعد رحیم کیرش را در مقابل دهان سودابه گذاشت و با فشار آن را به درون ...
***
نکته: فرآیند چاپ این نوشته ١٠٠% خودکار بوده است. اگر درونمایهیِ این داستان را نااخلاقی/نافراخور میبینید با دکمه «گزارش» ما را بیاگاهانید.
بایگانیده از avizoon.com
[noparse]
<!--
[stats]
Mirrored by AvizoOooOoOOn Copier v1.2
Total time: 0:00:22.515000
-->
<!--
[LOG_DATA]
URL: http://avizoon.com/forum/2_72882_0.html
Author: sahar_topoli2
last-page: 2
last-date: 2008/10/18 16:15
-->
[/noparse]
.Unexpected places give you unexpected returns