نامنویسی انجمن درست شده و اکنون دوباره کار میکند! 🥳 کاربرانی که پیشتر نامنویسی کرده بودند نیز دسترسی‌اشان باز شده است 🌺

رتبه موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان های روزگار
#1

داستان های روزگار
Jun 23, 2007, 09:13 PM

نویسنده: alonegirl


فروبار: http://www.daftarche.com/attachment/aviz...9in2LE.pdf

اندازه: 88.38KB


کوتاهیده‌یِ داستان

بخش یکم:رهایی

محسن در رو باز کرد گفت:به به خانوم خانومابازخلوت کرد ورفت تو فکر, گفتم:اه محسن توبازاذیت کردی؟گفت:اذیت زنم نکنم اذیت کی کنم؟ گفتم:بروبابا,رفت بیرون مشغول تماشای تلویزیون بشه من هم رفتم به فکردو سال قبل زمانی که عاشق محمد همکلاسیم وصمیمی ترین دوست محسن بودم ولی این دو چقدر با هم فرق داشتن همیشه سرکلاس حواسم برفتاروکردارمحمدبود , یه روز که می خواستم ماشین رو روشن کنم برم خونه محمد جلوم سبزشد و گفت:سارا خانوم افتخارآشنایی میدین؟ کم مونده بود شاخ دربیارم بدون یک کلام شماره رو گرفتم و گازدادم طرف خونه هم خوشحال بودم از اینکه اون هم منودوست داره هم ناراحت بودم که شاید میخواد منو بازی بده رسیدم در خونه در رو باز کردم رفتم تو مامانم رفته بود خرید اینو از کاغذی که روی میز توالتم بود فهمیدم, لباسامو عوض کردم یه اهنگ از محسن چاوشی گذاشتم و ر تخت دراز کشیدم داشتم با موبایلم ور میرفتم که اس ام اس اومد نوشته بود تکیه بر دوستی دهر مکن. میخواستم جواب بدم دیدم حوصله ام نشد گفتم:اس ام اس اشتباهی فرستاده ... صدای در اومد گفتم:مامان سلام گفت:سلام دخترگلم و خلم دانشگاه چطور بود؟گفتم:بد نبود گفت:چیزی خوردی؟گفت:آره ...به ساعت نگاه کردم دیدم ساعت5.45 داشتم از ساعت شاکی میشدم که چرا اینقدر دیریهو یاد اتفاق امروز افتادم رفتم شماره ای که محمدبهم داد اوردم خواستم زنگ بزنم گفت:نه دختر چقدر تو عجولی حالافردا زنگ بزن از کارم منصرف شدم رفتم یکمی درس خوندم یکمی هم با رایانه ور رفتم و تا بابام و ساسان داداشم اومدن رفتم سلام کردم کمی با ساسان حرف زدم مامان صدامون کرد واسه شام گفتم:من میل ندارم و رفتم خوابیدم.ساسان گفت:فردا که دانشگاه نداری تازه ساعت10گفتم:خوابم میاد صبح که بیدار شدم دیدم ساعت9.30رفتم حاضرشم که برم بیرون گردش کونم تا حالم بیاد سر جاش هم یه زنگ واسه محمدبزنم رفتم سوار ماشین شدم ورفتم کناریه مغازه نگه داشتم شماره محمدو گرفتم وفورا گفت:الووووگفتم:آقای خسروی؟آقای محمدخسروی؟گفت:به به سارا خانوم امیری؟ دیروز منتظرت بودم امروز زنگ زدی توی آسمون دنبالت می گشتم رو زمین بودی....گفت:خوب حالا بسه... گفت:می تونم امروزببینمتون گفتم:چه ساعتی?کجا؟گفت:ساعت6 کناربولوارمیردامادگفتم:فعلا بای.. رفتم خونه ناهار خوردم,رفتم حمام بعداز یه دوش حسابی و سه تیغ کردن موهای زائد پریدم بیرون لباسامو پوشیدم یه کم هم با موهام وررفتم یه آرایش ملایم کردم و کیفمو کول کردم رفتم ماشین رو روشن کردم یه نگاهی به ساعت انداختم 4.45بود اوه کو تا 6 در رو باز کردم اومدم بیرون تو خیابون چرخ زدم دیدم اس ام اس اومداز طرف محمد بود ببخشید سارا خانوم میشه زودتر بیاین من بی تابم جواب شو ندادم ساعت 5.21 بود رفتم یه بستنی خریدم و خردم مثل این نی نی کوچولوها بعد از خوردن گاز دادم طرف میرداماد می دونستم باترافیک تهرون ساعت6 شاید رسیدم میرداماد ساعت 6.15رسیدم هونجا دیدم وایساده کنارماشینش سلام واحوالپرسی کردیم گفت:بریم کافی شاپ قبول کردم رفتیم یه2ساعتی با هم بودیخوش گذشت ...روزهاسپری میشدو وابستگی من به اون بیشتر 2هفته که گذشت بوسه هامون شروع شد از گونه شروع شدتابه لب رسید1ماه از دوستیمون گذشت من واقعابهش وابسته شده بودم طوری که اگه1روز نمیدیدمش انگارچیزی گم کردم,یه روز گفت:نظرت درموردسکس چیه؟گفتم:

ادامه دارد...

البته به پای داستان های الهام گلم و الهه عزیزم و مریم خوبم و آرتای نازنینم

کوچیک همه ی بروبچ آویزوون

آتنا



گفتم :باعث محکم تر شدن عشق بعد از یک هفته که نتونسته بودم بخاطرفوت پدربزرگم در شیراز ببینمش وقتی رفتم دیدنش بدون هیچ پروا و حیایی گفت:می خوا باهات سکس کنم من هم خام بودم قبول کردم از اونجایی که محسن ومحمد مشهدی بودن و برای اینکه راحتر درس بخونن مخ باباهاشون رو زده بودن پول گرفته بون و خونه مجردی کرایه کرده بودن محمد گفت:فردا ساعت 8.30 می یام دنبالت شب رفتم حمام یه دوش مشتی گرفتم سه تیغه کردم و حسابی به خودم رسیدم و رفتم خوابیدم صبح ساعت7 با صدای بابا که میخواست بره سرکاروداشت خداحافظی می کرد بیدار شدم رفتم آب زدم صورتمو صبحانه خوردم احساس گناه میکردم وقتی میدیدم مامانم بخاط اعتمادی که به من و سامان داره هروقتی هرجامی خواستیم بریم نمیگفت:کجا میری?واسه چی میری? فقط می گفت:مواظب خودت باش من دشتم از این اعتماد سواستفادمیکردم تو همین فکرا بودم که باصدای مامان به خودم اومدم سارا ..سارا.. مگه نمیخوایی جایی بری دیرت میشه مامانی گفتم:بابت صبحانه مرسی میرم حاضر شم یه شرت و سوتین نیلی ست پوشیدم با یه تاپ مشکی مانتو و شلوار مشکی و روسری و ...... ساعت 8.30رفتم سر کوچه بعدی سرقرار دیدم محمد توی ماشین نشسته و داره آهنگ گوش میده سلام کردم گفت:جیگر بودی جیگرترشدی حالا چرا وایسادی بیا بالا سوار شدم رفتیم طرف خونه راه زیادی نبود زود رسیدیم محمد در رو بازکرد رفتیم تو دم در خونه کفشای محسن گذاشته بود گفتم:محمد محسن خونست? گفت:آره ولی خوابه داره تا فردا میخوابه به جز با آب سرد هم هیچ جوره بیدار نمیشه رفتم تو اتاق محمد اتاقش تمیز بود, گفت:بشین الان میام با خودم گفتم:تا اون بیاد من هم لباسامو عوض کنم مانتو مو در آوردم ازدر که اومد تو اخم کرد گفت:خستم میخواستم لباساتو در بیارم حالا اشکال نداره یه لب ازم گرفت شروع کرد به خوردن گردنم وگوشام یه حالت خاص بهم دست داده بود که نمیتونم توصیف کنم کم کم اومد پایین رسید به سینههام تاپم رو دراورد بعد از اون هم سوتینم رو یکی از سینه هام رو میمالوند ودیگری رو میمکید من اه می کشیدم و محمداز هرفرصتی برای گفتن:جوون استفاده میکرد از سینه هام دست برداشت و رفت طرف کسم تقریبا به اوج لذت رسیده بود محمد دا شت کسمو می لیسید احساس خوبی داشتم گفت:اوپنی?گفتم:نه گفت:حالا من که به تو حال دادم تو هم یه حالی به من بده من هم شروع کردم به ساک زدن چنان آه و اوهی راه انداخته بود که بیاو ببین گفت:بسه دیگه



برگرد میخوام بکنم تو کونت برگشتم و یه کمی کرم به کیرش زدوکرد تو کونم و نگه داشت درد داشتم از شدت درد داشتم ملافه تختشو چنگ میزدم برای بار دوم اینکارو کرد نصفهای کیرش رفته بود تو کونم از شدت درد حتی قدرت نالیدن هم نداشتبرای سومین ار متوالی این کارو تکرارکرد کم کم داشتم از حال میرفتم بع از 2الی3 دقیقه شروع کرد به تلمبه زدن کم کم داشتم بهتر میشدم وناله هام تبدیل به آه واوه شده بود که کیرشو در اورد گفتم:اومد گفت:اسپری زدم گفت:میخوام بکنم تو کست گفتم:نه نه.. من دخترم گفت:من زنت میکنم هی از اون اصرار از من انکار تایک سیلی زدتو گوشمداشت اشکم در می امد که ناگهان صدای در آمد محمد که تا اون موقع روی پاهام نشسته بود بلندشد درسته محسن وارد اتاق شده بود ومارا تماشا میکرد نمیونم چرا ولی بی اختیار پریدم توی بغل محسن اون اخرین شانسمن برای دختر ماندنم بود انگاری محسن میدونست محمد میخوادچه بلایی سرم بیاره من لخت مادرزاد تو بغل محسن بودم مثل بچه هایی که انگاری لولودیدن و ترسیده به بغل مادرشتافتند تا شاید مادر فرشته نجات باشه...من هم همین طوربودم که ناگهان محسن منو از خودش جداکردورفت طرف محمد لباسامو که روتخت بودن جمع کردو آورد وگفت:حاضرشو برسونمت محمد گفت:محسن به تو هیچ ربطی نداره پس دخالت نکن,من رفتم لباسامو عوض کنم که دیدم محسن گفت:بشینم وببینم توی کثافت داری یکی رو بدبخت میکنی حاضر شدم بامحسن رفتیم سوار ماشین شدیم از محسن تشکر کردم وگفتم:که اگه اون نبود چه بلایی سرم میومد که محسن دستشوگرفت جلوی دهنم و گفت:حالا که بودم بعد از این ماجرا از محمد متنفر شدوازبچه ها میشنیدم که با مینا یا کبری یا خیلی های دیگه بعد از اون ماجرا حساس گناه می کردم 2هفته بعدمامانم گفت:خواستگارداری مراسم خواستگاری شروع شد در طول این مدت هرچی از مامانم پرسیدم کهخواستگارکیه? میگفت:بعدا میفهمی ....شب خواستگاری فهیدم خواستگارم محسن هست بعد از مراسم عقدوازدواج و در حال حاضر من ومحسن دو زوج خوشبخت هستیم.

پایان

البته به پای داستان های عالی الهام گلم الهه خوبم مریم مهربانم آرتای نازنینم کیانای اوجگلم نمیرسه...

مخلصیم

کوچیک همتون

آتنا



موضوع:تلافی

یه مدتی گذشت تا این بار بیرون از محیط دانشگاه با یه پسری دوست شدم و اصلا عاشقش شدم! آره من عاشقش شدم... پدرام رشته روانشناسی می خوند و الحق هم روانشناس خوبی بود چون خیلی زود رگ خواب من رو به دست آورد و منو عاشق خودش کرد...

رفت و آمدها و عشقبازی های ما شروع شد و من هر روز بیشتر از روز قبل بهش وابسته می شدم تا یه مدت که حرفی از سکس نبود ...

اما امان از اون شب....

یه شب دیگه خیلی داغ کرده بودم و فکر می کردم چقدر من بدشانسم ... دوست داشتم زندگی سکسی رو تجربه کنم اما از طرفی عاشق پدرام بودم و دلم میخواست باهاش ازدواج کنم، پس ترجیح می دادم که نذارم با من زیادی سکس کنه که از پیشنهاد ازدواجش منصرف نشه!

اما اونشب داغ داغ بودم... از یه طرف هم گلناز و افروز مدام منو تحریک می کردن که با پدرام سکس داشته باشم و از زندگی لذت ببرم....


بالاخره تصمیم گرفتم یه جوری با این مسئله کنار بیام ...

اونروز از دانشگاه اومدم خونه، لخت شدم و پریدم توی حموم و حسابی به خودم صفا دادم و بعدش هم آرایش و لباس شیک ...

زنگ زدم به پدرام و خواستم ببینمش... یکمش داشت بیرون قرار می گذاشت که من ازش خواستم این بار یه جای سر بسته همدیگه رو ببینیم و اونم از خدا خواسته گفت میای خونمون؟ و من هم یکمش ناز کردم وبعد گفتم مگه مامانت خونه نیست؟ گفت می فرستمش خونه خاله ام می گم دوستام می خوان بیان و خلاصه قرار شد خونه رو خالی کنه و من هم قبول کردم...

رفتم خونشون... حالم خیلی عجیب بود از لحظه ای که می خواستم برم دلم تالاپ و تولوپ می کرد و فکر سکس هم باعث شده بود کلی آبم جاری بشه!

احساس می کردم شورتم همش خیسه و گفتم پدرام اگر دست بزنه خودش می فهمه اون تو چه خبره! بگذریم

رسیدم خونشون و تا در رو باز کرد و من رفتم تو کفشهام رو در آوردم و می خواستم مانتوم رو هم در بیارم که پدارم سریع لبش رو گذاشت روی لبهام و شروع کردیم همدیگه رو بدون هیچ حرفی بوسیدن....

وای که چه بوسه هایی داشت... هنوز که یادش می افتم دلم می لرزه...

تمام گردنم رو می بوسید ، گفتم پدی بذار لباسام رو در بیارم ... گفت در میاری عزیزم....

و آروم منو کشوند وسط خونه ... بعد دستم رو گرفت و بی مقدمه برد توی اتاقش... اتاقش نسبتا تاریک بود و شلوغ

و دوباره به بوسیدنش ادامه داد ... خودش آروم دکمه های مانتوم رو باز کرد و درش آورد و روسریم هم که خودش نمی دونم کجا افتاده بود! همینطور که می بوسید می گفت خیلی وقته حسرت این روز رو دارم و حرفهاش منو داغ می کرد... نه اصلا منو مست می کرد....

مستش شده بودم انگار هیچی نمی دیدم... اقرار می کنم که پدرام رو با تمام وجود دوست داشتم و فقط برای سکس نبود که اونجا بودم... دوست داشتم کنار اون باشم.... با اون باشم... اگر هم سکس می خواستم فقط برای اون بود... دیگه برام هیچی مهم نبود.... خودمو در اختیارش گذاشتم و اونم شروع کرد با من ور رفتن و بعد گفت تو نمی خوای لباس منو در بیاری.؟ و من دست بردم و تی شرتش رو در آوردم... سینه ی لختش یه حس قشنگی به من داد... پر از مو بود و من سرم رو توی سینه اش فرو کردم.... عطر تن اش مردونه بود و مستم کرده بود .. با اینکه تجربه سکس نداشتم اما تصمیم گرفته بودم که بهش حال بدم و قوی باشم... کمربندش رو باز کردم و شلوارش رو در آوردم و بعد لباسهای خودم رو ....

پدرام بند سوتین ام رو باز کرد و همونطور که درش می آورد منو روی تختش خوابوند و روی من دراز کشید.... تا یه مدت فقط بوسه بود و عشقبازی.... و بعد آروم... دستش رفت توی شورتم.... کس خیس من همه چیز رو لو داد و پدرام یهو گفت : آخ جو...

***




نکته: فرآیند چاپ این نوشته ١٠٠% خودکار بوده است. اگر درونمایه‌یِ این داستان را نااخلاقی/نافراخور میبینید با دکمه «گزارش» ما را بیاگاهانید.

بایگانیده از avizoon.com


[noparse]
<!--
[stats]
Mirrored by AvizoOooOoOOn Copier v1.2
Total time: 0:00:22.718000
-->

<!--
[LOG_DATA]
URL: http://avizoon.com/forum/2_34591_0.html
Author: alonegirl
last-page: 4
last-date: 2007/07/01 14:36
-->

[/noparse]


.Unexpected places give you unexpected returns
پاسخ


پیام‌های این موضوع
داستان های روزگار - توسط Mehrbod - 02-22-2013, 10:20 PM

موضوعات مشابه ...
موضوع / نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان