02-22-2013, 10:32 PM
خیانت
Jun 18, 2006, 09:11 PM
نویسنده: mohsenko
کوتاهیدهیِ داستان
سلام
مستقیم میرم سر اصل مطلب
من محسن .. هستم و شهرستان زندگی میکنم قدم زیادی بلنده و قیافه معمولی و موهای مجعد قعوه ای روشن که الان چند موی سفید هم بینشون پیدا میشه
ماجرای من از جایی شروع شد که من و 3 تا از دوستام تهران قبول شدیو و برای تحصیل به تهران اومدیم اونجا من با یکی از همکلاسی هامون آشنا شدم به نام فروغ که ماجرای مفصلی داره ایشون هم قد بلند و چهره بسیار زیبایی دارن و ما با هم ارتباط درسی داشتیم من هیچ وقت با هیچ دختری ارتباط نداشتم و ندارم به جز ایشون تا اینکه بالا خره چندین سال گذشت و مثل اینکه ما به هم علاقه مند شده بودیم بخش عملی درسمون با هم بود و خلاصه خیلی با هم بودیم بعد هم ماجرا رو با خانواده ها در میون گذاشتیم و مقدمات ازدواج فراهم شد و قرار شد بعد از ازدواج تهران زندگی کنیم که ایشون به خانواده نزدیک باشن زندگی مشترک ما شروع شد و برای ادامه تحصیل هم هر دو باز تهران قبول شدیم و خلاصه زندگی بسیار خوبی داشتیم و از هر جهت نیازی نداشتیم اما چیزی که میخوام براتون تعریف کنم اینجاست 6 ماه پیش طبق معمول داشتم کار میکردم ساعت حدودای 7 بود که بارون گرفته بود من خیلی خسته بودم چون صبحش کارم سنگین بود لباسمو عوض کردم و منشی رو صدا زدم داخل اتاق گفتم خانوم ... من دیگه باید برم کسی که نیست گفت نه ... رفتم و ماشینو از پارکینگ برداشتم و رفتم به سمت خونه تو راه گردنبندی که سفارش داده بودم رو گرفتم که برای سالگرد ازدواجون اماده باشه می خواستم زود برم خونه هم استراحت کنم هم این هدیه رو برای فردا آماده کنم رسیدم به مجتمع و ماشینو پارک کردم رفتم بهه سمت خونه طبقه 11ام از فرط خستگی نمیتونستم سر پا بایستم در آسانسور باز شد و به سمت خونه رفتم درو باز کردم و کیفمو همونجا روی جا کفشی گذاشتم اما تعجب کردم گفتم که چه جوری ممکنه چراغ اتاق روشن باش در حالی که نه من خونه بودم نه فروغ چون مثل همیشه تا 10 می بایست سر کار باشه گفتم حتما یادم رفته خاموش کنم پالتومو در آوردم و رفتم به سمت اتاق با صحنه ای روبرو شدم که خیلی هاتون میدونین فروغ عزیزم برهنه زیر سعید پسر دائیش بود بدون اینکه صدایی باشه با موبایلم عکسی گرفتم و پالتومو پوشیدم از در رفتم بیرون فکر نکنم هیچ کدوم بتونین درک کنین وقتی عشقتون و کسی که یک عمر باهاش زندگی کردین حالا داره به کسی حال میده که در کل زندگی فقط یک بار دیدینش اون فرشته زیبای من حالا دیگه دست گرگ بود تنها چیزی که بود من بودم یک تصویر و نورون های مغزم که به طرز وحشتناکی قاطی کرده بودن و نمیتونستم به درستی راه برم خودمو به ماشین رسوندم و به سمت شهرستان حرکت کردم بعد از 8 ساعت رانندگی نزدیک اذان به خونه پدریم رسیدم و رفتم اتاق قدیمی خودم با 3 قرص خواب خوابیدم وققتی که بیدار شدم مادرم بالای سرم بود و هوا تاریک بود دستی به سرم کشید و گفت خوبی محسن جان؟ هر چی سعی کردم نتونستم حرف بزنم و فقط اشک بود که سرازیر میشد مادرم گفت : محسن چی شده بگو عزیزم ما که نصفه عمر شدیم تنها کلمه ای که به ذهنم رسید خیانت بود و خودمو به آغوش مادرم رها کردم و ماجرا رو شرح دادم و موبایلمو که روشن کردم 1 اس ام اس داشتم از فروغ نوشته بود
کجا رفتی ؟ باز ... (واژه ای مربوط به کارمون)
من با یک اس ام اس خداحافظی کردم و گفتم که ازشون عکس گرفتم و دیگه نمیخوام ببینمش و ...
الان هم نزدیک به شیش ماهه از پایان 7 سال زندگی میگذره دقیقا 7 سال و گفتم این رو برای شما بگم درسته که هیچ ربطی به این جا نداره اما اینو میدونم که حداقل 3-4 نفر از راز دل من با خبر شدت الان کمی راحت ترم
ببخشید که خیلی سربسته نوشتم امیدوارم وضعیت منو درک کنین
حالا جریان آشناییمون رو میگم
موقع امتحانات بود و خونه ما هم پاتوق . من معمولا تو اتاق خودم بودم و کسی هم کاری بهم نداشت . علی اونروز اومد و جزوه منو گرفت کپی کنه عصر از خواب بیدار شدم و مثل همیشه راحت با همون لباس رفتم بیرون رفتم توالتو برگشتم دیدم دو تا از خانومای همکلاسی یکی فروغ و اون یکی هم مریم هستند و علی و سعید من سلام کردم رفتم تو اتاق و داشتم میخوندم رسیدم به یک برگه دیدم که یه خورشید نقاشی شده داغ کردم اومدم بیرون گفتم علی تو باز بچه بازیت گل کرد ؟ این چیه ؟ (اشاره به اون برگه) گفت م م من مهلت ندادم حرف بزنه و برگشتم تو اتاق درو محکم پشت سرم بستم بعد از چند دقیقه دیدم در میزنن گفتم بفرماین و فروغ درو باز کرد گفت اجازه هست؟ گفتم بفرماین
و نشست روی تخت من گفت آقای ... خیلی خط قشنگی دارین گفتم نظر لطفتونه گفت کاش میشد من هم مثل شما بنویسم گفتم اگر مایل باشین من میتونم کمک کنم و رفتم کنارش نشستم و یه برگه سفید دادم بهش گفتم اسمتونو بنویسین نوشت فروغ گفتم نه اینجوری نیست شما باید ( از پشت دستمو بردم و دستشو گرفتم ) اینجوری بنویسین و شروع به نوشتن کردیم تا اینکه دستشو ول کردم تازه متوجه بوی عطرش شدم که خیلی هم خوب نبود اما خوب بوی بدی هم نبود نگاهی کردم و دیدم عجب چه جوری من این همه مدت چنین خانوم متشخصی رو ندیدم(خوشگل) داشتم همینجوری نگاه میکردم و حرکت دستشو نگاه میکردم که یه دفعه چرخید و گفت خیلی ممنون آقای ... خیلی بهتر شد و منو بغل کرد من هیچ کاری نکردم فقط در آغوشش آرام گرفته بودم بعد هم پرسید شما همیشه اینقدر راحتین ؟ گفتم چطور؟ گفت مثلا مهمون دارین (اشاره به لباس) گفتم بله من همین طوری هستم شما چرا راحت نیستین کس غریبی که نیست راحت باشین و مانتوی مشکی که تنش بود رو در اورد گفتم حالا بهتر شد اگر امری با بنده ندارین من به درسم برسم هیچی نگفت بعد من بلند شدم و نشستم پشت میز و شروع به خوندن گفت آقای ... گفتم محسن صدام کنین گفت حالا من اون خورشیدو کشیدم یه کم مکس کردم و یه نگاه به اون نقاشی انداختم گفتم خیلی ممنون زیباست گفت واقعا گفتم بله مثل خودتون که دیدم رنگ به رنگ شد و خلاصه اونشب گذشت و از اونجا بود که من با یه دختر به این شکل دوست شدم من هیچ موقع قبل و بعد از اون دوست دختر نداشتم
بعدا اگر زنده بودم از ماجراهای بعدی میگم براتون
امروز یه کم دیگه از خودم و فروغ میگم
یک روز تو اتاق من بودیم و داشتیم میگفتیمو میخندیدیم از دانشگاه اومده بودیم و خسته اونم اومد اونجا بعدا بره من مثل روزهای قبل گفتم بیاد رو پشتم راه بره خوابیدم رو تخت و اونم رفت رو کمرم منم هی صدای الکی در میاوردم اخ اییییی وای خندهاش گرفته بود یک دفعه لیز خورد افتاد پایین و بی حرکت موند منو میگی مونده بودم هر چی فروغ فروغ کردم هیچی نشد بلند کردم پرتش کردم رو تخت رفتم یه لیوان آب اوردم و ریختم روش بازم به هوش نیومد دیگه گفتم راهی نیست و آخرین راهو امتحان کردم زدم تو گوشش گفت اخخخخخخخخخخخخخخخخ نامرد چرا میزنی گفتم ا فروغ جون به هوش اومدی بابا تو که منو نصفه عمر کردی گفت خدا بگم چیکارت کنه یه کم یواش تر تو هم با اون دستای سنگینت گفتم حالا که چی اونم کتاب .. که خیلی قطرش زیاده رو از رو میز برداشت و محکم کوبید تو سرم افتادم رو زمین و خودمو زدم به بیهوشی اونم یکم آب ریخت دید به هوش نیومدم بعد هم با اون دستای نازش زد تو گوشم جم نخوردم گفت آقا سعید زنگ بزنین اورژانس سعید گفت چی شده گفت بیهوش شده من با کتاب زدم تو سرش سعید که از خنده روده بر شد رفت بیرون من دیدم هیچ صدایی نمیاد اما یک دفعه گرمای لباشو رو لبم حس کردم چشامو که باز کردم دیدم یه شیطنت خاصی تو نگاهشه یه کم زبونشو کرد تو دهنمو منم میمکیدمش بعد گفت دیدی ما هم راه هایی داریم وای اومدم دوباره یه لب ازش بگیرم خودشو کشید عقب گفت هوی هوی قرار نشد پر رو بشی گفتم ا باشه دوباره خودمو زدم به مردن گفت برو برو که دیگه اگر مرده باشی هم کاری نمیکنم دیدم داره لباساشو میپوشه که بره گفت من رفتم پاشو گرفتم خورد زمین بلند شدم و چرخوندمش گفتم ببخشید آرنجت درد گرفت بزار یه کم ماساژ بدم خوب شه و آرنجشو گرفتم و ماساژ میدادم بعد هم لیسش زدم هیچی نمیگفت رفتم به سمت باا و دوباره لبامو گذاشتم رو لبای خوشگلش هیچ مقاومتی نکرد همونطور بلندش کردمو در حال لب گرفتن بردمش رو تخت و بیخیال شدم چون همین لبی هم که داده بود زیاد بود و کافی بلند شدم گفتم حالا طوریت که نشد گفت نه گفتم خوب دیگه میخوای بری برو که دیره مامان اینا نگران میشن داشت نگام میکرد گفتم چته بابا منو تازه دیدی نکنه شاخ در آوردم گفت خیلی نامردی گفتم چرا گفت حالتو کردی ما رو گذاشتی تو کف گفتم ا خودت نخواستی گفت باشه و دوباره بلند شد که بره این دفه از پشت گرفتمش و شروع کردم گردنشو لیسیدم روسریشو انداختم اون ور و لاله گوششو گاز گرفتم یه آیی باهالی گفت بعد دوباره نشوندمش رو تخت و در حال لب گرتن مانتو شو در آوردم گفتم اجازه هست هیچی نگفت پیرهنشو هم در اوردم زیرش یه سوتین فسفری ناز بود که سینه های ناز و سر پاشو نگه داشته بود و هیکل ورزشکاریش که بالاخره دیدم (شنا به صورت حرفه ای کار میکرد) رفتم سراغ نافشو اومدم بالا سوتینش رو خودش باز کرد و من دو تا سینه خوش فرم سر صورتی خیلی قشنگی بود و خیلی هم کم بود بخش صورتیش شروع کردم به لیس زدن که اه و اوهش در اومد (خدائیش بد جور لیس میزنم)بعد هم همون طور که میلیسیدم از روی شلوار کسشو میمالید تا اینکه ارگاسم شد منم یه لب گرفتم و بلند شدم گفت پس تو چی ؟ گفتم چی من چی ؟ گفت تو که تموم کردی گفتم نه گفت اینجوری که نامردیه گفتم نمیخواد دیر شده برو نگران میشنا گفت نه مشکلی نیست یه بار که هزار بار نمیشه و شلوارمو یه ضرب کشید پایین بعد هم کیرمو در اورد دیدم زد زیر خنده گفتم چته ا مصب گفت خنده داره گفتم چی؟ گفت اندامت چه قدر متناسبه همه چیت هم درازه خودم هم خنه ام گرفت راست میگفت این چی بود آخه سرشو کرد تو دهنش و گاز گرفت گفتم هوی هوی حواست باشه همین یکی رو بیشتر ندارم گفت ا باشه و رفت جلو تر یه گاز محکم تر منم گفتم جرات میکنی همشو بکن تو رفت جلو تا اینکه خورد به ته گلوش و حالش بد شد اورد بیرون گفتم دیدی نتونستی گفت راس میگی گفتم میخوای دوباره امتحان کن گفت باشه و دوباره کرد تو باز رسید به ته گلوش و نتونست نگه داره گفتم ول کن اورد بیرونو شروع کرد به لیس زدن و ساک زدن خوب بود اما حرفه ای نبود گفت تو مطمئنی حالت خوبه ؟ گفتم آره (با داد) گفت بابا زبونم له شد این حفو که زد ارضا شدم همشو ریختم تو دهنش اونم همشو خورد گفت خوبه حالا ما میدونیم این چه خاصیتی داره و زدیم زیر خنده لباسشو پوشید رفتم جلو که لب بگیریم یه بوسه خیلی خیلی خیلی کوتاه بیشتر نبود ولی حال داد و رفت بعد سعید اومد گفت خوب حال میکنینا گفتم خفه دیگه نبینم گوش وایسی گفت بابا تا 6 تا خونه اون ورتر صداتون رفت گفتم در هر صورت
pimantalk
عزیز من شما که از جریان خبر نداری
من الان هم هیچ مشکلی ندارم فقط دلم میسوزه واسه فروغ که چرا بین دو نفر گیر کرد که حالا اینجوری بشه
سعید هم اونو میخواست اما فروغ با من ازدواج کرد
منم بهش گفته بودم همون طور که از یکمش هستم حالا هم تا آخر عمر هستم ولی فقط من سعید رو نبینم
نمیدونم چرا این کارو کرد هیچی کم نداشت از لحاظ مالی اونم در آمدش تقریبا اندازه من بود و میتونست یه خانواده و راحت اداره کنه از لحاظ محبت هم که فکر نمیکنم کم گذاشته باشم از لحاظ جنسی هم هیچ مشکلی نبود شاید اون 2-3 بار ارضا میشد تا من ارضا بشم و ...
در کل اون دقیقا جایی دست گذاشت که من حساس بودم و حالا هم هنوز دوسش دارم اما نمیتونم دیگه باهاش زندگی کنم
خیلی واسم سخته
الان هم زیاد از این لحاظ مشکل ندارم چون خودمو کنترل میکنم مثل قبل از اون فرقی نکرده
یه نکته دیگه من تو خونه دوستان و آشنایان که میرم حتی اگر زنشون با من روبوسی هم بکنه ناراحت نمیشن (البته نه همه) چون میدونن من اصلا اهل این حذفا نیستم شغلم هم جوری هست که نباید باشم و اگر نه اصلا نمیشه کار کرد باید محرم باشی و خلاصه ادم راحتی بودم و...
نکته: فرآیند چاپ این نوشته ١٠٠% خودکار بوده است. اگر درونمایهیِ این داستان را نااخلاقی/نافراخور میبینید با دکمه «گزارش» ما را بیاگاهانید.
بایگانیده از avizoon.com
Jun 18, 2006, 09:11 PM
نویسنده: mohsenko
کوتاهیدهیِ داستان
سلام
مستقیم میرم سر اصل مطلب
من محسن .. هستم و شهرستان زندگی میکنم قدم زیادی بلنده و قیافه معمولی و موهای مجعد قعوه ای روشن که الان چند موی سفید هم بینشون پیدا میشه
ماجرای من از جایی شروع شد که من و 3 تا از دوستام تهران قبول شدیو و برای تحصیل به تهران اومدیم اونجا من با یکی از همکلاسی هامون آشنا شدم به نام فروغ که ماجرای مفصلی داره ایشون هم قد بلند و چهره بسیار زیبایی دارن و ما با هم ارتباط درسی داشتیم من هیچ وقت با هیچ دختری ارتباط نداشتم و ندارم به جز ایشون تا اینکه بالا خره چندین سال گذشت و مثل اینکه ما به هم علاقه مند شده بودیم بخش عملی درسمون با هم بود و خلاصه خیلی با هم بودیم بعد هم ماجرا رو با خانواده ها در میون گذاشتیم و مقدمات ازدواج فراهم شد و قرار شد بعد از ازدواج تهران زندگی کنیم که ایشون به خانواده نزدیک باشن زندگی مشترک ما شروع شد و برای ادامه تحصیل هم هر دو باز تهران قبول شدیم و خلاصه زندگی بسیار خوبی داشتیم و از هر جهت نیازی نداشتیم اما چیزی که میخوام براتون تعریف کنم اینجاست 6 ماه پیش طبق معمول داشتم کار میکردم ساعت حدودای 7 بود که بارون گرفته بود من خیلی خسته بودم چون صبحش کارم سنگین بود لباسمو عوض کردم و منشی رو صدا زدم داخل اتاق گفتم خانوم ... من دیگه باید برم کسی که نیست گفت نه ... رفتم و ماشینو از پارکینگ برداشتم و رفتم به سمت خونه تو راه گردنبندی که سفارش داده بودم رو گرفتم که برای سالگرد ازدواجون اماده باشه می خواستم زود برم خونه هم استراحت کنم هم این هدیه رو برای فردا آماده کنم رسیدم به مجتمع و ماشینو پارک کردم رفتم بهه سمت خونه طبقه 11ام از فرط خستگی نمیتونستم سر پا بایستم در آسانسور باز شد و به سمت خونه رفتم درو باز کردم و کیفمو همونجا روی جا کفشی گذاشتم اما تعجب کردم گفتم که چه جوری ممکنه چراغ اتاق روشن باش در حالی که نه من خونه بودم نه فروغ چون مثل همیشه تا 10 می بایست سر کار باشه گفتم حتما یادم رفته خاموش کنم پالتومو در آوردم و رفتم به سمت اتاق با صحنه ای روبرو شدم که خیلی هاتون میدونین فروغ عزیزم برهنه زیر سعید پسر دائیش بود بدون اینکه صدایی باشه با موبایلم عکسی گرفتم و پالتومو پوشیدم از در رفتم بیرون فکر نکنم هیچ کدوم بتونین درک کنین وقتی عشقتون و کسی که یک عمر باهاش زندگی کردین حالا داره به کسی حال میده که در کل زندگی فقط یک بار دیدینش اون فرشته زیبای من حالا دیگه دست گرگ بود تنها چیزی که بود من بودم یک تصویر و نورون های مغزم که به طرز وحشتناکی قاطی کرده بودن و نمیتونستم به درستی راه برم خودمو به ماشین رسوندم و به سمت شهرستان حرکت کردم بعد از 8 ساعت رانندگی نزدیک اذان به خونه پدریم رسیدم و رفتم اتاق قدیمی خودم با 3 قرص خواب خوابیدم وققتی که بیدار شدم مادرم بالای سرم بود و هوا تاریک بود دستی به سرم کشید و گفت خوبی محسن جان؟ هر چی سعی کردم نتونستم حرف بزنم و فقط اشک بود که سرازیر میشد مادرم گفت : محسن چی شده بگو عزیزم ما که نصفه عمر شدیم تنها کلمه ای که به ذهنم رسید خیانت بود و خودمو به آغوش مادرم رها کردم و ماجرا رو شرح دادم و موبایلمو که روشن کردم 1 اس ام اس داشتم از فروغ نوشته بود
کجا رفتی ؟ باز ... (واژه ای مربوط به کارمون)
من با یک اس ام اس خداحافظی کردم و گفتم که ازشون عکس گرفتم و دیگه نمیخوام ببینمش و ...
الان هم نزدیک به شیش ماهه از پایان 7 سال زندگی میگذره دقیقا 7 سال و گفتم این رو برای شما بگم درسته که هیچ ربطی به این جا نداره اما اینو میدونم که حداقل 3-4 نفر از راز دل من با خبر شدت الان کمی راحت ترم
ببخشید که خیلی سربسته نوشتم امیدوارم وضعیت منو درک کنین
حالا جریان آشناییمون رو میگم
موقع امتحانات بود و خونه ما هم پاتوق . من معمولا تو اتاق خودم بودم و کسی هم کاری بهم نداشت . علی اونروز اومد و جزوه منو گرفت کپی کنه عصر از خواب بیدار شدم و مثل همیشه راحت با همون لباس رفتم بیرون رفتم توالتو برگشتم دیدم دو تا از خانومای همکلاسی یکی فروغ و اون یکی هم مریم هستند و علی و سعید من سلام کردم رفتم تو اتاق و داشتم میخوندم رسیدم به یک برگه دیدم که یه خورشید نقاشی شده داغ کردم اومدم بیرون گفتم علی تو باز بچه بازیت گل کرد ؟ این چیه ؟ (اشاره به اون برگه) گفت م م من مهلت ندادم حرف بزنه و برگشتم تو اتاق درو محکم پشت سرم بستم بعد از چند دقیقه دیدم در میزنن گفتم بفرماین و فروغ درو باز کرد گفت اجازه هست؟ گفتم بفرماین
و نشست روی تخت من گفت آقای ... خیلی خط قشنگی دارین گفتم نظر لطفتونه گفت کاش میشد من هم مثل شما بنویسم گفتم اگر مایل باشین من میتونم کمک کنم و رفتم کنارش نشستم و یه برگه سفید دادم بهش گفتم اسمتونو بنویسین نوشت فروغ گفتم نه اینجوری نیست شما باید ( از پشت دستمو بردم و دستشو گرفتم ) اینجوری بنویسین و شروع به نوشتن کردیم تا اینکه دستشو ول کردم تازه متوجه بوی عطرش شدم که خیلی هم خوب نبود اما خوب بوی بدی هم نبود نگاهی کردم و دیدم عجب چه جوری من این همه مدت چنین خانوم متشخصی رو ندیدم(خوشگل) داشتم همینجوری نگاه میکردم و حرکت دستشو نگاه میکردم که یه دفعه چرخید و گفت خیلی ممنون آقای ... خیلی بهتر شد و منو بغل کرد من هیچ کاری نکردم فقط در آغوشش آرام گرفته بودم بعد هم پرسید شما همیشه اینقدر راحتین ؟ گفتم چطور؟ گفت مثلا مهمون دارین (اشاره به لباس) گفتم بله من همین طوری هستم شما چرا راحت نیستین کس غریبی که نیست راحت باشین و مانتوی مشکی که تنش بود رو در اورد گفتم حالا بهتر شد اگر امری با بنده ندارین من به درسم برسم هیچی نگفت بعد من بلند شدم و نشستم پشت میز و شروع به خوندن گفت آقای ... گفتم محسن صدام کنین گفت حالا من اون خورشیدو کشیدم یه کم مکس کردم و یه نگاه به اون نقاشی انداختم گفتم خیلی ممنون زیباست گفت واقعا گفتم بله مثل خودتون که دیدم رنگ به رنگ شد و خلاصه اونشب گذشت و از اونجا بود که من با یه دختر به این شکل دوست شدم من هیچ موقع قبل و بعد از اون دوست دختر نداشتم
بعدا اگر زنده بودم از ماجراهای بعدی میگم براتون
امروز یه کم دیگه از خودم و فروغ میگم
یک روز تو اتاق من بودیم و داشتیم میگفتیمو میخندیدیم از دانشگاه اومده بودیم و خسته اونم اومد اونجا بعدا بره من مثل روزهای قبل گفتم بیاد رو پشتم راه بره خوابیدم رو تخت و اونم رفت رو کمرم منم هی صدای الکی در میاوردم اخ اییییی وای خندهاش گرفته بود یک دفعه لیز خورد افتاد پایین و بی حرکت موند منو میگی مونده بودم هر چی فروغ فروغ کردم هیچی نشد بلند کردم پرتش کردم رو تخت رفتم یه لیوان آب اوردم و ریختم روش بازم به هوش نیومد دیگه گفتم راهی نیست و آخرین راهو امتحان کردم زدم تو گوشش گفت اخخخخخخخخخخخخخخخخ نامرد چرا میزنی گفتم ا فروغ جون به هوش اومدی بابا تو که منو نصفه عمر کردی گفت خدا بگم چیکارت کنه یه کم یواش تر تو هم با اون دستای سنگینت گفتم حالا که چی اونم کتاب .. که خیلی قطرش زیاده رو از رو میز برداشت و محکم کوبید تو سرم افتادم رو زمین و خودمو زدم به بیهوشی اونم یکم آب ریخت دید به هوش نیومدم بعد هم با اون دستای نازش زد تو گوشم جم نخوردم گفت آقا سعید زنگ بزنین اورژانس سعید گفت چی شده گفت بیهوش شده من با کتاب زدم تو سرش سعید که از خنده روده بر شد رفت بیرون من دیدم هیچ صدایی نمیاد اما یک دفعه گرمای لباشو رو لبم حس کردم چشامو که باز کردم دیدم یه شیطنت خاصی تو نگاهشه یه کم زبونشو کرد تو دهنمو منم میمکیدمش بعد گفت دیدی ما هم راه هایی داریم وای اومدم دوباره یه لب ازش بگیرم خودشو کشید عقب گفت هوی هوی قرار نشد پر رو بشی گفتم ا باشه دوباره خودمو زدم به مردن گفت برو برو که دیگه اگر مرده باشی هم کاری نمیکنم دیدم داره لباساشو میپوشه که بره گفت من رفتم پاشو گرفتم خورد زمین بلند شدم و چرخوندمش گفتم ببخشید آرنجت درد گرفت بزار یه کم ماساژ بدم خوب شه و آرنجشو گرفتم و ماساژ میدادم بعد هم لیسش زدم هیچی نمیگفت رفتم به سمت باا و دوباره لبامو گذاشتم رو لبای خوشگلش هیچ مقاومتی نکرد همونطور بلندش کردمو در حال لب گرفتن بردمش رو تخت و بیخیال شدم چون همین لبی هم که داده بود زیاد بود و کافی بلند شدم گفتم حالا طوریت که نشد گفت نه گفتم خوب دیگه میخوای بری برو که دیره مامان اینا نگران میشن داشت نگام میکرد گفتم چته بابا منو تازه دیدی نکنه شاخ در آوردم گفت خیلی نامردی گفتم چرا گفت حالتو کردی ما رو گذاشتی تو کف گفتم ا خودت نخواستی گفت باشه و دوباره بلند شد که بره این دفه از پشت گرفتمش و شروع کردم گردنشو لیسیدم روسریشو انداختم اون ور و لاله گوششو گاز گرفتم یه آیی باهالی گفت بعد دوباره نشوندمش رو تخت و در حال لب گرتن مانتو شو در آوردم گفتم اجازه هست هیچی نگفت پیرهنشو هم در اوردم زیرش یه سوتین فسفری ناز بود که سینه های ناز و سر پاشو نگه داشته بود و هیکل ورزشکاریش که بالاخره دیدم (شنا به صورت حرفه ای کار میکرد) رفتم سراغ نافشو اومدم بالا سوتینش رو خودش باز کرد و من دو تا سینه خوش فرم سر صورتی خیلی قشنگی بود و خیلی هم کم بود بخش صورتیش شروع کردم به لیس زدن که اه و اوهش در اومد (خدائیش بد جور لیس میزنم)بعد هم همون طور که میلیسیدم از روی شلوار کسشو میمالید تا اینکه ارگاسم شد منم یه لب گرفتم و بلند شدم گفت پس تو چی ؟ گفتم چی من چی ؟ گفت تو که تموم کردی گفتم نه گفت اینجوری که نامردیه گفتم نمیخواد دیر شده برو نگران میشنا گفت نه مشکلی نیست یه بار که هزار بار نمیشه و شلوارمو یه ضرب کشید پایین بعد هم کیرمو در اورد دیدم زد زیر خنده گفتم چته ا مصب گفت خنده داره گفتم چی؟ گفت اندامت چه قدر متناسبه همه چیت هم درازه خودم هم خنه ام گرفت راست میگفت این چی بود آخه سرشو کرد تو دهنش و گاز گرفت گفتم هوی هوی حواست باشه همین یکی رو بیشتر ندارم گفت ا باشه و رفت جلو تر یه گاز محکم تر منم گفتم جرات میکنی همشو بکن تو رفت جلو تا اینکه خورد به ته گلوش و حالش بد شد اورد بیرون گفتم دیدی نتونستی گفت راس میگی گفتم میخوای دوباره امتحان کن گفت باشه و دوباره کرد تو باز رسید به ته گلوش و نتونست نگه داره گفتم ول کن اورد بیرونو شروع کرد به لیس زدن و ساک زدن خوب بود اما حرفه ای نبود گفت تو مطمئنی حالت خوبه ؟ گفتم آره (با داد) گفت بابا زبونم له شد این حفو که زد ارضا شدم همشو ریختم تو دهنش اونم همشو خورد گفت خوبه حالا ما میدونیم این چه خاصیتی داره و زدیم زیر خنده لباسشو پوشید رفتم جلو که لب بگیریم یه بوسه خیلی خیلی خیلی کوتاه بیشتر نبود ولی حال داد و رفت بعد سعید اومد گفت خوب حال میکنینا گفتم خفه دیگه نبینم گوش وایسی گفت بابا تا 6 تا خونه اون ورتر صداتون رفت گفتم در هر صورت
pimantalk
عزیز من شما که از جریان خبر نداری
من الان هم هیچ مشکلی ندارم فقط دلم میسوزه واسه فروغ که چرا بین دو نفر گیر کرد که حالا اینجوری بشه
سعید هم اونو میخواست اما فروغ با من ازدواج کرد
منم بهش گفته بودم همون طور که از یکمش هستم حالا هم تا آخر عمر هستم ولی فقط من سعید رو نبینم
نمیدونم چرا این کارو کرد هیچی کم نداشت از لحاظ مالی اونم در آمدش تقریبا اندازه من بود و میتونست یه خانواده و راحت اداره کنه از لحاظ محبت هم که فکر نمیکنم کم گذاشته باشم از لحاظ جنسی هم هیچ مشکلی نبود شاید اون 2-3 بار ارضا میشد تا من ارضا بشم و ...
در کل اون دقیقا جایی دست گذاشت که من حساس بودم و حالا هم هنوز دوسش دارم اما نمیتونم دیگه باهاش زندگی کنم
خیلی واسم سخته
الان هم زیاد از این لحاظ مشکل ندارم چون خودمو کنترل میکنم مثل قبل از اون فرقی نکرده
یه نکته دیگه من تو خونه دوستان و آشنایان که میرم حتی اگر زنشون با من روبوسی هم بکنه ناراحت نمیشن (البته نه همه) چون میدونن من اصلا اهل این حذفا نیستم شغلم هم جوری هست که نباید باشم و اگر نه اصلا نمیشه کار کرد باید محرم باشی و خلاصه ادم راحتی بودم و...
***
نکته: فرآیند چاپ این نوشته ١٠٠% خودکار بوده است. اگر درونمایهیِ این داستان را نااخلاقی/نافراخور میبینید با دکمه «گزارش» ما را بیاگاهانید.
بایگانیده از avizoon.com
[noparse]
<!--
[stats]
Mirrored by AvizoOooOoOOn Copier v1.2
Total time: 0:03:53.187000
-->
<!--
[LOG_DATA]
URL: http://avizoon.com/forum/2_9282_0.html
Author: mohsenko
last-page: 6
last-date: 2006/06/22 12:11
-->
[/noparse]
.Unexpected places give you unexpected returns