نامنویسی انجمن درست شده و اکنون دوباره کار میکند! 🥳 کاربرانی که پیشتر نامنویسی کرده بودند نیز دسترسی‌اشان باز شده است 🌺

رتبه موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تندیس جاودانگی
#40

Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #141

***

elham55
Sep 02 - 2008 - 08:09 AM
پیک 281

سلام دوستان خوبم [عکس: 16.gif]
صبحتون بخیر [عکس: 16.gif]

از امروز غیبت و دروغ و... تعطیل چون ممکنه روزه هاتون باطل بشه .. [عکس: 16.gif] [عکس: 16.gif]
حاجی نماز روزتون قبول ... [عکس: 16.gif] [عکس: 16.gif]
در ضمن تا حالا شده کسی از داد زدن یه نفر اونقدر وحشت بکنه که زبونش بند بیاد بعدشم پس بیفته و.... وای که چقدر ترسناکه ... امیدوارم هیچ وقت تجربه اش نکنید .[عکس: 16.gif] [عکس: 16.gif]





Quoting: blackberry

***

elham55
Sep 02 - 2008 - 10:17 AM
پیک 282

Quoting: blackberry

---------new sect----------
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #142

***

elham55
Sep 03 - 2008 - 10:30 AM
پیک 283

Quoting: setareh_71

***

elham55
Sep 03 - 2008 - 11:25 AM
پیک 284

Quoting: sr_relax

---------new sect----------
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #143

***

elham55
Sep 03 - 2008 - 11:53 AM
پیک 285

Quoting: sr_relax

***

elham55
Sep 03 - 2008 - 12:20 PM
پیک 286

Quoting: Azarin_Bal

---------new sect----------
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #144

***

elham55
Sep 03 - 2008 - 12:45 PM
پیک 287

( بخش چهل و ششم )
وقتی واسه مرجان تعریف كردم باورش نمیشد فكر میكرد دارم دروغ میگم _ البته ناگفته نمونه كه خودمم باورم نمیشد _ ولی من اینكارو كرده بودم و دیگه هم نمیشد كاری كرد .
مرجان : خب.... اگه اون بخواد برگرده ؟؟
-ببین دیگه تموم شد ..
مرجان : باورم نمیشه ...
-اون فكر كرده كیه ... اگه به پاش افتادم اگه التماسش كردم چون عاشقش بودم خواستم بمونه .. اینقدر هر كی به من رسید گفت مهرانه مغروری ... مهرانه بداخلاقی ... مهرانه خشنی ... مهرانه از دستش نده پسر خوبیه ... همین خود تو چند بار بهم گفتی كه اخلاقم گنده ... یه كم با ملایمت رفتار كنم ... مغرورم لوسم ....
نخواستم از دستش بدم همین ... حالا كه رفت برگشتی تو كار نیست .. اگه خودشم بكشه دیگه اون پرهام برام مرده ... مرده ... دیگه نمیخوام ببینمش حالم ازش بهم میخوره ...
اونقدر عصبانی بودم كه نفهمیدم چیكار كردم محكم كوبیدم به شیشه ی كتابخونه ای كه تو اتاقم بود نصف شیشه شكست و ریخت زمین دستم به شدت میسوخت و خون سرازیر شده بود ...
مرجان سریع در اتاقم رو بست چند تا دستمال كاغذی گذاشت رو دستم یه لیوان آب برام ریخت منو نشوند رو صندلی و در حالیكه رنگش پریده بود گفت : آرووم باش دختر ... بیا یه كم آب بخور حالت بهتر میشه ..
دستشو كنار زدم و از سوزش دستم اشكم در اومد .. دوباره قلبم درد گرفت و حالم بد شد مرجان دست و پاشو گم كرده بود بهش اشاره كردم كه قرصم تو كیفمه برام آورد به زور با یه كم آب خوردمش و همچنان دستم خون می اومد با صدای در سریع صندلیو چرخوندم بطرف پنجره تا هر كی كه وارد میشه منو نبینه ...
مرجان : بفرمائید ..
در باز شد و با شنیدن صدای شریفی عصبانیتم بیشتر شد .
شریفی : صدای چی بود خانم محمدی ؟
مرجان : ببین می تونی بری تا سر كوچه از داروخونه باند و چسب بگیری ؟
شریفی : اتفاقی افتاده ؟
مرجان : برو دیگه ... در ضمن به یكی از بچه ها بگو بیاد این شیشه ها رو جمع كنه ... حواسم نبود زونكن خورد به در كتابخونه ... زود باش دیگه ...
با یه چشم گفتن از اتاق خارج شد و چند لحظه ای طول نكشید كه یكی از بچه ها اومد و مشغول جمع كردن خرده شیشه ها شد . دستم خیلی درد میكرد ..
مرجان مثل همیشه نگران من بود و مدام ازم معذرت خواهی میكرد كه باعث این اتفاق شده ..
-دختر اشتباه كردی از شریفی خواستی این كارو بكنه ...
مرجان : حالا تو این وضعیت گیر دادیا به اون بنده خدا چیكار داری ..؟
-الان فكر میكنه خبریه ... چند بار بهت بگم به این برو بچه ها ی تازه وارد رو نده ..
در باز شد و با كلی وسیله پانسمان و كلی هم كمپوت و خوراكی وارد شد .. مرجان شیطنش گل كرده بود ...
مرجان : اینا چیه ؟
شریفی : اینها كه وسیله های پانسمان دست خانم شهیدی هست و اینها هم ...
زیر چشمی بمن نگاه كرد و با دیدن عصبانیت من جرات نکرد ادامه بده
-همین دو تا چسب كافیه .. لطفا بقیه وسایل رو بگین بچه ها بیان ببرن بیرون ..
مرجان : باشه حالا تو آرووم باش خودم میبرم ...
بعدشم هر دوتایی از اتاق خارج شدن و بعد از چند ثانیه ای برگشت دستمو باند پیچی کردو چسب زد . یه لحظه هم سوزش دستم قطع نمیشد ولی به روی خودم نمی آوردم صدای زنگ تلفن بلند شد و داشت خودکشی میکرد نمی دونم چرا دلم نمیخواست جواب بدم ولی دو بار .. سه بار.. بالاخره رفتم طرف گوشی وبرداشتم .
-الو
با شنیدن صدای پرهام به مرز انفجار رسیده بودم ...
پرهام : سلام عزیزم ..
-میشه این کلمه رو بکار نبرین ؟
پرهام : قبلنا نمی گفتم شاکی میشدی
-خودتون می گین قبلنا ... نه الان
پرهام : کی ببینمت؟
-دیگه داری عصبانیم میکنی ...
پرهام : مهرانه بس کن ... من بهت قول میدم که مشکلات رو حل کنم ... بهم مهلت بده ..
-ببین اینبار تو بس کن ... خسته شدم ... بزار زندگیم رو بکنم ... چی از جون من میخوای ... زندگیم روحم ... عشقمو به باد دادی و غرورم رو زیر پات له کردی بس نیست .. دیگه چی میخوای؟؟ به خدا دیگه هیچی ندارم به پات بریزم که له کنی ... ولم کن بزار به درد خودم بمیرم ... خواهش میکنم دیگه به من زنگ نزن و مزاحمم نشو ...
یه لحظه دیدم دارم حرفای خودشو بهش تحویل میدم ... سکوت کردم و صدای بغض آلود پرهام تو گوشم پیچید بزار یکبار ببینمت التماست میکنم .
با شنیدن این جمله نیرو گرفتم و از اینکه میدیدم داره التماسم میکنه خوشحال بودم واینو نمی تونستم به خودم دروغ بگم .. اون اصرار میکرد و من با تمام وجودم مخالفت ... نمیخواستم ببینمش بهش گفتم اگه بعدها هم منو دید سعی کنه جلو چشمم نیاد راهشو کج کنه و از پیش من رد نشه... همونطور داشت اصرار میکرد که گوشی رو قطع کردم .
درد دستمو یادم رفته بود و حالا برق شادی رو تو چشمام حس میکردم . و از اینکه میدیدم چطور داره دست و پا میزنه خوشحال بودم بعدشم هرچی تلفن زنگ خورد جواب ندادم تا مرجان وارد اتاقم شد : چرا گوشی رو جواب نمیدی؟
-بزار اونقدر پشت خط بمونه تا حال منو درک کنه ... وقتی می دونست میخوام زنگ بزنم جواب نمیداد تا مامان جونش گوشی رو برداره یا خواهر گرامشون تو کجا بودی ؟
مرجان با تعجب بمن نگاه میکرد و در همون حالت گفت : باورم نمیشه تو همون دختر احساساتی و عاشق پیشه باشی ... مهرانه پرهام پشت خطه .. می فهمی ؟ .... همونکه داشتی بخاطرش نابود میشدی ...
-می دونم بزار بفهمه کیو از دست داده ... اون منو نابود کرد ... حس زیبای عاشق شدن رو در من کشت ... دیگه نمی تونم کسی رو دوست داشته باشم .. چشم دیدن هیچ مردی رو ندارم.. به همه بد بین شدم مردم رو به شکل شیطان میبینم و فکر میکنم پشت این ظاهر آرووم افراد نهاد شیطانی نهفته هست .. می فهمی من دیگه نمی تونم مردی رو دوست داشته باشم هرگز به کسی اعتماد ندارم هدیه عشق اون بمن کینه و بدبینی همراه با کشته شدن احساسات و عشق و عواطفم بود ... من نابود شدم میفهمی حالا براش کف بزنم و دسته گل بفرستم ... آره ؟
نگاهی به ساعت کردم و آماده شدم و از اداره زدم بیرون ... غمگین و افسرده تر از همیشه ... هنوز ته دلم باهاش بود و یه حس ترحم که... شاید زیاده روی کردم حداقل می تونستم باهاش بهتر برخورد کنم ولی کاری بود که کرده بودم . نمی خواستم اینبار کم بیارم و ÷یشش کوتاه بیام اون گریه های شبانه که براش کردم ... ناآرامیها و کابوسهایی که تقدیمم کرده بود اونم بعد از 5 سال که باعث عذاب خودم و مادر بیچاره ام شده بود حس انتقام رو در من قوی و قویتر میکرد ... و این توان رو بهم میدادکه بی رحم و بی رحم تر باشم .
_ادامه دارد _

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

***

elham55
Sep 03 - 2008 - 02:44 PM
پیک 288

Quoting: sr_relax

---------new sect----------
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #145

***

elham55
Sep 03 - 2008 - 03:21 PM
پیک 289

Quoting: parmida62

***

elham55
Sep 04 - 2008 - 08:43 AM
پیک 290

Quoting: asal_nanaz

---------new sect----------
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #146

***

elham55
Sep 04 - 2008 - 08:45 AM
پیک 291

Quoting: sr_relax

***

elham55
Sep 04 - 2008 - 09:09 AM
پیک 292

Quoting: Azarin_Bal

---------new sect----------
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #147

***

elham55
Sep 04 - 2008 - 09:18 AM
پیک 293

کیا جون حالا خوبه تو همه چیزو میدونی ... چیزی نمونده که بخوام ازت پنهان کنم ولی با این حال یه وقتهایی کم لطفی میکنی ... در هر صورت میدونی که .....[عکس: 17.gif] [عکس: 17.gif] [عکس: 17.gif] [عکس: 17.gif] [عکس: 17.gif] [عکس: 17.gif] [عکس: 17.gif] [عکس: 17.gif] [عکس: 17.gif] [عکس: 17.gif] [عکس: 17.gif] [عکس: 17.gif] [عکس: 17.gif] [عکس: 17.gif] [عکس: 17.gif] [عکس: 17.gif] [عکس: 17.gif] [عکس: 17.gif] [عکس: 17.gif] [عکس: 17.gif] [عکس: 17.gif] [عکس: 17.gif] [عکس: 17.gif] [عکس: 17.gif] [عکس: 17.gif] [عکس: 17.gif] [عکس: 17.gif] [عکس: 17.gif] [عکس: 17.gif] [عکس: 17.gif] [عکس: 17.gif]

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

***

elham55
Sep 06 - 2008 - 09:24 AM
پیک 294

Quoting: mohsen_m275

---------new sect----------
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #148

***

elham55
Sep 06 - 2008 - 10:36 AM
پیک 295

Quoting: NAVAEE

***

elham55
Sep 06 - 2008 - 11:12 AM
پیک 296

(بخش چهل و هفتم )
وقتی رسیدم سر کوچه با دیدن ماشین پرهام از وسط راه برگشتم ولی اون منو دیده بود و تو یه چشم به هم زدن راهمو سد کرد از ماشین پیاده شد و جلوم ایستاد حتی دلم نمیخواست نگاهش کنم دلم از دستش خیلی شکسته بود بخاطر همین فقط ازش خواستم بره و دیگه هم برنگرده انگار صداشو نمی شنیدم شایدم نمیخواستم چون ممکن بود بخوام برگردم خودمو رسوندم تو خونه دیدم گوشی داره زنگ میخوره و مامان خونه نیست با دیدن شماره پرهام خواستم برندارم ولی یه جورایی بدجنسی کردم از اینکه التماسم میکرد خوشحال بودم .
-الو
پرهام : دستت چی شده ؟ ... مهرانه چه زود همه چیز رو فراموش کردی ...
-خودت خواستی ... بهت گفته بودم اگه برم و برگردی جایی نداری
پرهام : ولی تو هنوز منو دوست داری
-این به خودم مربوطه ... اللبته ببخشید که دارم اینطوری صحبت میکنم
پرهام : کی ببینمت ؟
-بفهم همه چیز تموم شد ... هر چی که بین من و شما بود ... مفهومه ؟؟؟؟؟؟
پرهام : پس خودت بیا که برای آخرین بار ببینمت.
-نه ...
پرهام : ببین من دارم التماست میکنم ..
سکوت کردم و چیزی نگفتم .. چند ثانیه ای گذشت
-مرجان کجا بیاد که ...
پرهام : باشه هر طور راحتی ولی شک ندارم که تو داری لج میکنی و خودتو هم داری عذاب میدی
-کجا و کی ؟
پرهام: فردا ساعت 6 بعداز ظهر داروخونه ....
-بله .. خوبه
پرهام : ببین بزار واسه آخرین بار ببینمت قول میدم دیگه مزاحمت نشم فقط همین یکبار ... یعنی اینقدر برات بی ارزش شدم ؟؟؟
-اصرار نکنید لطفا ..
پرهام : باشه ولی مهرانه من همیشه هستم هر جا احساس کردی دلت میخواد می تونی برگردی .. اگر هم نه هر وقت در هر شرایطی که احساس کردی می تونم کمکی هر چند کوچک بهت بکنم رو من حساب کن خوشحال میشم بتونم برات کاری بکنم امیدوارم عشق بعدی تو لیاقتت رو داشته باشه ... منکه نداشتم .. تو خیلی خوب بودی من عرضه ی نگه داشتن تو رو نداشتم ... همیشه به یادت هستم و دوستت دارم اینو حداقل ازم قبول کن .. مهرانه باور کن بیشتر از همیشه عاشقتم و دوستت دارم ولی طبق خواسته ی خودت هر جا دیدمت خودمو بهت نشون نمی دم ... خاطرات خوبی که با هم داشتیم رو از یادم نمی برم و تمام خوبیهایی که داشتی ... بخاطر همه ی سختیها که تو این مدت کشیدی اذیتت کردم و بابت تمام زحمتهای دوران با هم بودن که هر وقت خواستم اومدی پیشم و هر چی گفتم نه نگفتی هر چند بر خلاف میل خودت و همونی بودی که من میخواستم منو ببخش ... می دونم خیلی اذیت شدی منم نمی خواستم اینطوری بشه ولی شد حالا هم که خودت نمی خوای .. نمی تونم مجبورت کنم ...
پرهام اینها رو میگفت و اشکهای من مثل سیل جاری شده بود پاهام بی حس شدن تکیه دادم به کنج دیوار و همونطور نشستم زمین و فقط گوش میکردم همینطور داشت حرف میزد انگار تمام مدت یکی جلو دهنش رو گرفته بوده و اجازه نمی داده حرف بزنه ...
مهرانه ی عزیزم برای آخرین خواهش اجازه بده که یه عکس ازت نگه دارم ... چون بعد از تو چیزی ندارم که بخاطرش بمونم و اونجا هم بیشتر احساس دلتنگی میکنم و فقط عکس و یادگارهای تو می تونه آرومم کنه .. مهرانه برای همیشه دوستت دارم و آرزو میکنم کسی که لایقت هست و واقعا عاشقت هست بیاد سراغت ... مهرانه مواظب خودت باش دیگه نمی گم که مواظب منم باش چون دیگه ماله تو نیستم ... ... مهرانه دوستت دارم برای همیشه و منتظرم یه روزی برگردی ... ازت خداحافظی نمیکنم چون منتظرتم ...
حرفاشو زد و قطع کرد ... دلم آتیش گرفته بود و پر از درد بود بیشتر دلم برای خودم میسوخت که چقدر احساس تنهایی میکردم نمی دونم چقدر گریه کردم ولی با صدای تلفن از جام بلند شدم یه شماره ی جدید گوشی رو برداشتم .
-الو
سلام
-شما؟
شریفی هستم ..
از تعجب داشتم شاخ در می آوردم... اون آمار منو از کجا در آورده خواستم قطع کنم ولی دیدم بی ادبیه با همون صدای گرفته گفتم : بله ... امری داشتین ؟
شریفی : زنگ زدم حالتون رو بپرسم ... شما گریه کردین ؟... حالتون خوبه ؟...
عصبانی شدم ولی به روی خودم نیاوردم
-از لطفتون و زحمت صبح هم ممنون نه چیزی نیست ..
خدا رو شکر خوب حالمو فهمید و زود خدا حافظی کرد ... بعد از اون حالگیری پرهام حالا شوکی که از تماس شریفی بهم دست داده بود حسابی حالمو بهم ریخت ... سریع شماره ی مرجان رو گرفتم و بدون هیچ حرفی گفتم : شماره منو تو به شریفی دادی ؟
مرجان : یکما سلام خانم ... دوما چرا صدات اینجوریه بازم تنها شدی نشستی گریه کردی ؟
-حالا برات میگم چی شده ... جواب منو بده ..
مرجان : نه چطور مگه ؟!!
-زنگ زده بود اینجا ..
مرجان : که چی ؟
-حال منو بپرسه ..
مرجان : خب حالا نگرانت شده دیگه ایرادی داره ؟
-تو چرا متوجه نیستی اون همکار ماست نه فامیل و دوست ..
مرجان : باشه فردا ازش می پرسم و میگم که کار بدی کرده.
-ببین فردا با پرهام ساعت شش قرا رگذاشتم .. می تونی که بری؟
مرجان : آره عزیزم .. بازم فکراتو بکن .. من حرفی ندارم ولی یاد آور نیستم برای فسخ کردن تا به حال کاری کرده باشم هر چی بوده وصل بوده ...
-من از تو میخوام که اینکارو بکنی ..
مرجان : بله چشم ... حتما .. پس من فردا میام دنبالت
-ممنون ... تو دوست خوب منی
مرجان : تو هم همینطور عزیزم
بعد از اینکه ازش خداحافظی کردم رفتم سراغ کمدم وای که چقدر سخت بود برای دومین بار داشتم اینکارو میکردم ... به حماقت خودم خنده ام گرفت .. یکبار اون تجربه ی تلخ کافی نبود بازم اجازه داده بودم که تکرار بشه ولی تفاوتش به این بود که اینبار تنهای تنها بودم روزی پرهام ازم خواسته بود اینکار رو بکنم حالا نوبت خودش شده بود تمام هدیه هایی که تو اون مدت برام گرفته بود با جعبه هاش مرتب چیده شده بودن همه رو نگاه کردم و با دیدن هر کدومشون هزار تا خنده و شادی و عشق به یادم اومد وای که چقد رسخت بود یه قفسه ی کامل پر از دفتر وسررسیدهایی که در تنهایی و تاریکی براش نوشته بودم و ازم خواسته بود بهش برگردونم با ورق زدن اونها یاد خاطرات گذشته افتادم که چقدر همدیگه رو دوست داشتیم ... یه سبد درست کرده بودم و هر بار که می اومد و برام شاخه ی گل می آورد روش تاریخ میزدم و خشکشون میکردم و تو اون سبد به ترتیب تاریخ نگه میداشتم و روش رو هم سلفون کشیده بودم که گرد و خاک نشینه نمی دونستم رو دلم به زودی غباری از غم و تنهایی خونه میکنه ... به کارهای احمقانه ام خنده ام گرفته بود چقدر ساده بودم من .... سبد رو کنار در گذاشتم و بقیه چیزها رو هم گذاشتم داخل یه جعبه . قبل از اون برای آخرین بار آلبوم رو ورق میزدم و با نگاه کردن عکسهاش دوباره و دوباره یاد گذشته افتادم عکسهایی که با هم گرفته بودیم رو جدا کردم و جای خالی هر کدوم فقط براش تاریخ زدم . خواستم یه عکس ازش بردارم ولی اینکارو نکردم تصمیم گرفته بودم که احساس رو بزارم کنار . همه چیز رو مرتب گذاشتم تا فردا صبح معطل نشم .
_ ادامه دارد _

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

---------new sect----------
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #149

***

elham55
Sep 06 - 2008 - 02:22 PM
پیک 297

Quoting: Azarin_Bal

***

elham55
Sep 07 - 2008 - 08:58 AM
پیک 298

Quoting: SACRIFICE

---------new sect----------
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #150

***

elham55
Sep 07 - 2008 - 10:47 AM
پیک 299

( بخش چهل و هشتم )
با صدای زنگ در بدون معطلی رفتم درو باز کردم چون تو حیاط منتظرش بودم از چشماش فهمیدم که گریه کرده .
-مرجان اتفاق افتاده ؟
مرجان : نه فقط کاش یه فرصت دیگه بهش داده بودی ..
-خواهش می کنم تو که همه چیز رو دیدی... بازم می گی که باید بهش فرصت میدادم ... تو خودت بودی اینکارهایی که من کردم میکردی ؟
مرجان : نه .. حق با توئه منم بهش گفتم
-خب چی واسم فرستاده ؟
یه بسته گرفت طرفم و گفت : بازش نکردم با اینکه گفته بودی چک کنم ولی از دلم نیومد ... بزار من رفتم بازش کن ..
بعدشم از وسط حیاط

.Unexpected places give you unexpected returns
پاسخ


پیام‌های این موضوع
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:30 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:31 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:31 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:32 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:32 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:32 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:32 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:32 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:32 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:32 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:32 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:33 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:33 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:33 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:35 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:35 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:35 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:35 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:35 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:36 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:36 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:38 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:38 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:39 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:39 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:39 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:39 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:39 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:40 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:40 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:41 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:41 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:41 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:42 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:42 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:44 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:45 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:46 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:47 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:48 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:50 PM

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان