02-21-2013, 07:45 PM
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #93
***
elham55
Jul 12 - 2008 - 12:20 PM
پیک 185
(بخش سیزدهم)
هر چی با بیتا حرف می زدم قبول نمی كرد كه در مورد فرشید فكر كنه نمی تونستم راضیش كنم می گفت دیگه نمی خواد اونو ببینه و باهاش حرف بزنه . وقتی سینا زنگ زد بهش گفتم اونم می گفت هر چی با فرشید حرف میزنه اونم قبول نمی كنه از فكر بیتا بیاد بیرون . سینا گفت ما هر كاری می تونستیم كردیم حالا خودشون می دونن ما كه نمی تونیم بازور ازشون بخوایم كاری بكنن فردا مشكلی پیش بیاد اونوقت ما باید جواب بدیم . حالا فكر می كنن برای ما استفاده ای داره .
سینا ازم خواست هفته آینده برم پیشش ولی امكان نداشت بدون بیتا برم اونم كه نمی اومد مونده بودم چیكار كنم بهش گفتم خوب با مهسا میام . قبول نكرد ولی بهش گفتم اگه نمی خواد كه هیچی منم نمی رم . فكر می كرد بهش اطمینان ندارم ولی اینطوری نبود خلاصه راضیش كردم هفته آینده با مهسا برم پیشش.
خیلی سعی كردم كه بیتا رو راضی كنم ولی نشد كه نشد بالاخره با مهسا و فرشید راه افتادیم خیلی حال فرشید گرفته بود تمام مسیر حتی یك كلمه هم حرف نزد منم یه جوری بودم یه جورایی دلم گرفته بود . به هر بد بختی ای بود نزدیك ظهر رسیدیم مغازه سینا باورش نمی شد كه بیتا جدی گفته باشه . فرشید بعد از اینكه نهاروباماخوردما رو رسوند خونه ی سینا و رفت . خانوادش رفته بودن مسافرت و دوستای سینا اینو می دونستند طرفای بعد از ظهر شد كه یكی یكی دوستای سینا با دوست دختراشون پیدا شدن سه تاشون كه اومدن سینا رو كشیدم تو اتاق ماجرا رو ازش پرسیدم گفت باور كن خودشون اومدن من برنامه ای نداشتم وای سعید كه اومد كلی هم با خودش مشروب و چیزهای دیگه آورده بود ماهان هم گیتارو بقیه چیزها دیگه نزدیك غروب بود كه همشون اومده بودن مهسا هم چیزی هم تیپ بیتا بود دو تا از دوستای سینا تنها اومده بودن كه ظاهرا مهسا بدش نمی یومد . خیلی می رفت طرفشون ولی تا می دیدكه من حواسم هست خودشو جمع می كرد یه جورایی هیچ تعصبی روش نداشتم نمی دونم چرا دختر زیبایی بود و دوستای سینا حتی جلوی دوست دختراشون خیلی راحت اینو می گفتن . همشون مشروب خورده بودن حتی مهسا فقط من اون وسط وصله ی ناجور بودم و سینا رو كشیدم كنار ولی نمی شد جلوی اونا حرفی بزنم می خواستم با سینا یه جوری تنهایی صحبت كنم رفتم تو آشپزخونه ولی اونجا همه متوجه می شدن تو اتاق خوابام كه هر كدوم دو نفر بود فقط اتاق خواب مامنش اینا بود كه كسی اونجا نبود یه اشاره بهش كردم و رفتم تو اتاق وقتی وارد شدم با یه اتاق فوق العاده زیبا روبرو شدم همه چیز ست بود و با سلیقه ی خاصی چیده شده بود . معلوم بود مامان خوش سلیقه ای داره كمد گوشه ی اتاق توجهم رو بیشتر از همه جلب كرد خدای من یه كمد بزرك خیلی خوشگل پر از بطریها ی مشروب كه بعضی هاشون خیلی قشنگ بود داشتم بهشون نگاه می كردم كه سینا وارد شد گفت : چیه قشنگه ؟ پدرم برای تهیه این كلكسیون خیلی زحمت كشیده .
برگشتم طرفش بوی مشروبش رو كاملا احساس می كردم داشتم نگاش می كردم یه چشمك بهم زد و اومد طرفم دستشو انداخت گردنم و سرشو چسبوند به سرم مثل همیشه داشت شعر می خوند بوی عطرش دیونم كرده بود ولی ازش جدا شدم و گفتم من برای اینكار صدات نكردم می دونی من اصلا آدمی نیستم بخوام گیر بدم و یا الكی بگم من اینطوریم و اونطوریم ولی فكر نمی كنی داری زیاده روی می كنی ؟
نشست رو تخت و : مهرانه اونا مهمونای من هستند .
-چه ربطی داره ؟ مگه چون مهمونای تو هستند با هر كدومشون باید بخوری؟
سینا دراز كشید و : نه تو راست می گی ولی ...
-دیگه ولی نداره همینطور كه داشت بهم نگاه می كرد از اتاق اومدم بیرون .
مهسا فكر كرده بود برای چی من رفتم اونجا ولی برام مهم نبود كی چی فكر می كنه چون فكر می كردم ظاهرم همه چیز رو نشون می ده .
چند دقیقه ای طول كشید ولی سینا نیومد می خواستم برم دنبالش ولی غرورم اجازه نمی داد . داشتم با دوست دختر ماهان حرف می زدم كه ( بهتر از دخترای دیگه بود هم رفتارش هم سرو تیپش ) زمان از دستم در رفت نمی دونم چقدر طول كشید كه یكدفعه دیدم سینا از اتاق اومد بیرون نا خودآگاه دنبال مهسا گشتم اونو دیدم رو یه صندلی كنار در اتاق نشسته یه لحظه از فكر احمقانم شرمنده شدم سینا یكراست اومد طرفم و كنارم نشست دوست ماهان بلند شد و رفت كه ما راحت باشیم هر كی سرگرم كار خودش بود رویهم رفته مهمونی خوبی بود سینا سرشو گذاشته بود رو شونه ی من و داشت برام حرف می زد من یه جورایی حسرت رو از تو چشماش می خوندم ولی نمی تونستم دست خودم نبود . با اینكه فكر می كردم خیلی باهاش صمیمی هستم ولی اونایی كه اونجا بودن خیلی صمیمی تر از ما بودن نگاههای سینا همش التماس بود من اینو خوب می دونستم مخصوصا كه دوستاش یا دخترای دیگه یه موقع كنایه ای هم بهش می زدن می دیدم بعضی هاشون با اینكه یكی كنارشون بود و منم كنار سینا چشم از سینا برنمی داشتند . مهسا صدام كرد رفتم طرفش سریع رفت تو اتاق خواب و وقتی پشتش رفتم درو بست : یه كم عصبی بود بهم گفت : می فهمی داری چیكار می كنی ؟!!
-مگه كار بدی كردم؟
مهسا : ببخشید باهات اینطوری حرف می زنم تو یه دختر لوس و مغرور و خودخواهی هستی كه حاضر نیستی بخاطر این غرور احمقانه غرور عشقت رو تو جمع نشكنی تو هیچی نمی فهمی هیچی . خانوم خانوما تمام اون دخترایی كه بیرون هستند آرزوشونو كه سینا بره طرفشون می بینی كنار هر كدومشونم یه گردن كلفت نشسته ولی تو كف سینا موندن . تو خیلی احمقی .
با این حرفش راهمو كشیدم خواستم از اتاق برم بیرون كه جلوم وایستاد : فكر نكن چون مستم دارم باهات اینطوری حرف می زنم نه عزیزم من كاملا می فهمم چی دارم می گم . گوش كن بی اعتنایی به سینا خیلی برات لذت بخشه؟ الان احساس خوبی داری ؟ غرورشو پیش اینهمه دوستاش شكستی خیلی از خودت راضی هستی ؟ آره ؟ چیه چیزی برای گفتن نداری نه ؟ ولی اینو بدون اگه بخوای ادامه بدی پشیمون می شی .
نمی خواستم باهاش بحث كنم یا چیزی رو توضیح بدم .بخاطر همین فقط سكوت كردم و چیزی نگفتم . و خیلی آروم از اتاق اومدم بیرون سینارو ندیدم . یكی از دوستاش كه از یکمش هم فهمیده بودم خیلی تو نخ منه گفت اگه دنبال سینا می گردی تو آشپزخونه هست سریع بدون اینكه چیزی بگم رفتم تو آشپزخونه وقتی وارد شدم دیدم با یكی از دوستاش در حال صحبت كردنه دوستش وقتی منو دید با یه معذرت خواهی ما رو تنها گذاشت . سینا بطرفم اومد و گفت چیزی شده ؟
اگه محیط اینجا اذیتت می كنه می خوای ما بریم بیرون اینا اینجا راحتن .
ازش خجالت می كشیدم شاید تاثیر حرفهای مهسا بود . رفتم طرفش دستشو گرفتم و : سینا از دست من دلخوری ؟
سینا : نه چرا باید از عشقم دلخور باشم .
-آخه ... آخه
سینا بهم نزدیكتر شد و : هیچی نگو تو برای من بیشتر از هر چیز ارزش داری همینكه تو مال منی برام كافیه .
یه لحظه احساس كردم گونم خیس شد . سینا اشكهامو پاك كرد و : اصلا دوست ندارم كسی اشك تو رو ببینه . تو عشق عزیز و پاك منی كه هیچ چیزی نباید تور و آزار بده . خب دیگه بیا بریم پیش بچه ها تا همشون نیومدن اینجا .
دستشو انداخت دور گردنمو با هم ار آشپزخونه اومدیم بیرون . دوستاش بادیدن ما به طرفمون اومدن و كلی سر به سرمون گذاشتند .
.Unexpected places give you unexpected returns