نامنویسی انجمن درست شده و اکنون دوباره کار میکند! 🥳 کاربرانی که پیشتر نامنویسی کرده بودند نیز دسترسی‌اشان باز شده است 🌺

رتبه موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تندیس جاودانگی
#34

Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #73

***

elham55
Sep 20 - 2008 - 09:43 AM
پیک 145

Quoting: SACRIFICE

***

elham55
Sep 21 - 2008 - 01:06 PM
پیک 146

Quoting: kurosh

---------new sect----------
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #74

***

elham55
Sep 23 - 2008 - 11:55 AM
پیک 147

( بخش پنجاه و چهارم )
حوصله نداشتم ، اینقدر با لباس رسمی و لبخند مصنوعی از خواستگارام پذیرایی کرده بودم که خسته شده بودم نزدیکای 5 بعد از ظهر بود که مامان گفت : تو نمی خوای لباستو عوض کنی ؟
-تو رو خدا بیخیال ... مگه نگفتین بعنوان مهمون میان خب اگه منم نباشم مهم نیست دیگه ..
مامان : درسته عزیزم ولی ..
-باشه مامانی هم لباس عوض میکنم هم میام پیش اونا میشینم ولی از آوردن چایی خبری نیست خودتون زحمتشو بکشید ..
مامان چیزی نگفت و از اتاقم خارج شد یه لباس مرتب و اسپرت پوشیدم و نیم ساعتی که گذشت رفتم تو سالن ایندفعه واقعا خودم بودم اصلا رسمی و متظاهر رفتار نکردم و متاسفانه همین امر باعث شد اونا ازمن خوششون بیاد و کلی به به و چه چه راه بندازن که چه دختر خاکی و خوبی ... دیگه داشتم دیوونه میشدم .. وای خدای من چرا مردم اینطورین ؟!!
با اینکه همونجا مخالفتم رو اعلام کردم ولی با پر رویی تمام گفتن هر چقدر دلم بخواد می تونم فکر کنم بعد از رفتنشون تو اتاقم دراز کشیده بودم که شریفی بهم زنگ زد هر چی اصرار میکردم که بیخیال بشه ول کن نبود . هر چی دلیل می آوردم که بابا ما به درد هم نمیخوریم انگار نه انگار ، موضوع مخالفت مامان رو مطرح کردم گفت تو به اونش کار نداشته باش اگه بله رو بدی می دونم چیکار کنم ... وقتی دیدم بی فایده است گفتم حالا باید بیشتر فکر کنم .
سخت سرگرم کار بودم که خط داخلی زنگ خورد و با شنیدن صدای یکی اعضای هیئت مدیره حسابی تعجب کردم که چطور خودش تماس گرفته
-الو
محمدی : سلام خانم .. خسته نباشید ..
-ممنون
محمدی : لطف کن چند لحظه ای بیا اتاق من کارت دارم
راستش یه کم ترسیدم چون تا بحال همچین چیزی پیش نیومده بود سریع کارهامو جمع و جور کردم و از اتاق زدم بیرون تو پله ها شریفی رو دیدم ولی به روی خودم نیاوردم حتی جواب سلامش رو هم ندادم وقتی رسیدم تو اتاقش دلشوره عجیبی گرفتم .. یعنی باهام چیکار داشت منکه اصلا با اون رابطه ای نداشتم حتی از نظر کاری !!
رئیس دفترش تا منو دید گفت : بفرمائید خانمی ... منتظرتون هستند از لبخندش فهمیدم یه چیزایی میدونه و از اونجایی که باهم رابطه ی خوبی داشتیم گفتم : تو میدونی چیکارم داره ؟؟!!
گفت : شما بفرمائید خودتون متوجه میشین ...
-باشه نگو یک به صفر به نفع تو دارم برات ...
گفت : ببین تهدید نکن که تو موقعیتش نیستی
-فعلا بزار برم تا بعد جواب توام میدم ...
وارد اتاقش که شدم از جاش بلند شد تعارفم کرد رو راحتیهایی که جلو میزش چیده شده بود و سفارش نسکافه داد روبروم نشست .. سرم پایین بود وهیچی نمی گفتم
محمدی : خب لازم نمی بینم که حاشیه برم و یا بخوام بیخودی ازت تعریف کنم ، چون شخصیت و ادب شما برای همه شناخته شده هست و مورد تائید ... پس میرم سر اصل مطلب ... در همین بین وقتی آبدارچی وارد اتاق شد سریع فنجان نسکافه رو از تو سینی برداشت گذاشت جلوی من و یه دونه دیگه هم برای خودش گذاشت سکوت کرد تا از اتاق خارج بشه ... تقریبا فهمیدم چی میخواد بگه اونجا بود که اندازه ی یه خرس وحشی از دست شریفی عصبانی شده بودم دستمو مشت کرده بودم و داشتم براش نقشه میکشیدم که با صدای آقای محمدی به خودم اومدم : آره داشتم میگفتم .. می تونم ازت بپرسم نظرت در مورد آقای شریفی چیه ؟
دهنم خشک شده بود و نمی تونستم حرف بزنم خیره مونده بودم به زمین ولی باید جواب میدادم : درچه مورد ؟
کمی جابجا شد فنجون رو برداشت و گفت : ببین دخترم با من راحت باش .. اون مدتیه که در مورد احساسش نسبت به شما با من صحبت کرده و چون پسریه که مورد تائید منه و دوستش دارم تصمیم گرفتم کمکش کنم ... چرا شما به درخواست ایشون جواب رد دادی ؟
نمی دونستم چی بگم خجالت میکشیدم بهش نگاه کنم و فقط داشتم نقشه میکشیدم که چطور حال این پسره رو بگیرم که به خوبی حال منو فهمید و گفت : چیه خیلی از دستش عصبانی هستی ؟ ولی اونکه کار بدی نکرده فقط از شما خواستگاری کرده نباید ناراحت بشین به هر حال برای هر دختر جوونی پیش میاد .. منم همینطوری حرف نمیزنم خودت میدونی مردای زیادی اینجا کار میکنن که مجرد هستند ولی من هیچ کس رو با این اطمینان تائید نمیکنم ... آقای شریفی یکی از بهترین و پاکترین پسرایی هست که تا بحال دیدم روش بیشتر فکر کن و درست تصمیم بگیر ..
نمی دونستم باید چیکار کنم هر چی بیشتر میگفت بیشتر عصبی میشدم بالاخره به خودم جرات دادم و گفتم : آقای مهندس اگه اجازه بفرمائین من برم تو اتاقم کسی نیست ...
محمدی: شما حالتون خوبه ؟
-بله اگه اجازه بدین من برم حتما رو حرفاتون فکر میکنم
محمدی : خواهش میکنم ... بفرمائید..
دیگه اجازه ندادم چیزی بگه از جام بلند شدم و با قدمهای سنگین و پر از کینه و انتقام از اتاقش اومدم بیرون دیدم مرجان اونجاست و با خانم صادقی دارن صحبت میکنن با دیدن من حسابی جا خوردن و هر دو سعی میکردن منو کمی آرووم کنن چون بدون شک اگه با اون حالت از اونجا می اومدم بیرون یه اتفاقی می افتاد ..
خلاصه کلی باهام حرف زدن و کمی آرومم کردن بعدش با مرجان اومدیم تو اتاقم ..
مرجان : مهرانه تور وخدا کمی منطقی باش
-اون به چه اجازه ای اینکارو کرده ؟!!!!!
مرجان : ببین علاقه ی واقعی همینه اون داره به هر دری میزنه تا تو رو راضی کنه با اینکه میدونه هیچ احساسی بهش نداری ولی داره تمام سعیش زو میکنه تو باید به این احساس امید ارزش بدی ... مهرانه اگه دلت راضیه شک نکن تمام اداره دارن تائیدش میکنن معطل چی هستی ؟
-اون نباید اینکارو میکرد ...
مرجان : بفهم بهت علاقه داره عاشقته ولی تو اصلا اونو نمی بینی ...
در همین بین در اتاق باز شد و دوست صمیمی و همکار هم اتاقی امید وارد شد نگاه تندی به مرجان کردم و ناخودآگاه گفتم : بیا.... ببین .. حالا باز بگو عصبانی نشو ...
اونکه تعجب کرده بود مات و مبهوت وسط اتاق ایستاده بود و داشت نگام میکرد ...
-امرتون ؟!! شما هم اومدین در مورد عشق آتشین دوستتون صحبت کنید؟
گفت : ببخشید مثل اینکه بد موقع اومدم ..
-نه اتفاقا خیلی هم بموقع تشریف آوردین
گفت : آخه شما اصلا حالتون خوب نیست ممکنه حرفای من حالتون رو بدتر بکنه
یه لحظه احساس ضعف کردم نشستم رو صندلی سرمو با دو دستم گرفتم و گفتم : باشه حق با همه ی شماهاست بیشتر فکر میکنم سعی میکنم باورش کنم .. حالا هر دوتا تون برین بیرون ...
هیچ صدایی نمی اومد فقط از بسته شدن در اتاق فهمیدم که رفتن ناگهان فکری به ذهنم رسید شماره زن داییم رو گرفتم و موضوع رو بهش گفتم هیچ نظری نداشت گفت : بزار با داییت صحبت کنه ببینیم چی میشه ولی مهرانه جان اگه تصمیم ازدواج داری و ایشون پسر خوبی هستند چه اشکالی داره که قبول کنی ؟
-حالا بزارین با دایی صحبت کنه تا بعد
از زن دایی خداحافظی کردم و سرمو به صندلی تکیه دادم و داشتم تمرکز میکردم که با زنگ تلفن گوشی رو برداشتم
-الو
امید : سلام ، خسته نباشین
-نیستم
امید : بازم که شما عصبانی هستید ؟ فکراتونو کردین ؟
-مهم نیست... لطفا شماره ی داییم رو یادداشت کنید و با ایشون تماس بگیرین
زود ازش خداحافظی کردم و شک نداشتم همین الان داره شماره ی دایی رو میگیره یکساعتی گذشت که زن داییم باهام تماس گرفت و نظر مثبت خودش و دایی رو اعلام کرد و برای مخالفت مامان هم گفت نگران نباشم شب که اومدن خونمون درستش میکنن .
نمی دونم چرا همه موافق این اتفاق بودن منم تصمیم خودمو گرفتم و دیگه مقاومتی از خودم نشون ندادم حداقلش این بود حیالم راحته که دوستم داره ولی چیزی بروز ندادم تا ببینم چی پیش میاد .
شک نداشتم مامان مخالفت میکنه دستو پام یخ کرده بود، چسبیده بودم به مبل ، دایی داشت مقدمه چینی میکرد .. معمولا مامان رو حرف دایی حرف نمیزد وقتی موضوع رو زن دایی مطرح کرد دیدم که چطور بهم ریخت و عصبانی شد داشتم زیر چشمی بهش نگاه میکردم زن دایی بهم اشاره زد که من هیچی نگم خودش خوب بلد بود چی بگه کلی از امید تعریف کرد که چقدر موقر و با ادب صحبت کرده ... به هر زحمتی بود مامان رو راضی کردن حالا امید رو ببینه بعد تصمیم بگیره . ولی ته دلش می دونست دارم حماقت میکنم آخر شب که داشت باهام صحبت میکرد گفت : ببین مهرانه من به انتخاب تو احترام میزارم و بخاطر تو چون برام عزیزی اونم عزیزه اما خوب فکراتو بکن خیلی باید از خود گذشتگی داشته باشی تا باهاش به مشکل برنخوری منظورمو متوجه میشی؟
-بله مامان .. من مطمئنم که منو دوست داره بیشتر به همین دلیل قبول کردم.
مامان : ولی دخترم تو که دوستش نداری در ضمن فراموش نکن ممکنه یه عشق زود گذر باشه
-منکه هیچ کس رو دوست ندارم چه اون و یا چه کس دیگه پس مهم نیست یعنی هیچی مهم نیست ...
مامان : تو راضی هستی ؟
-هستم.. شما نیستی ؟
مامان : نه .. یعنی به نظرت احترام میزارم .. فقط خدا نکنه که اشتباهی ازش

.Unexpected places give you unexpected returns
پاسخ


پیام‌های این موضوع
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:30 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:31 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:31 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:32 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:32 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:32 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:32 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:32 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:32 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:32 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:32 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:33 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:33 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:33 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:35 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:35 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:35 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:35 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:35 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:36 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:36 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:38 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:38 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:39 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:39 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:39 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:39 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:39 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:40 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:40 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:41 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:41 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:41 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:42 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:42 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:44 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:45 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:46 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:47 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:48 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:50 PM

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان