نامنویسی انجمن درست شده و اکنون دوباره کار میکند! 🥳 کاربرانی که پیشتر نامنویسی کرده بودند نیز دسترسی‌اشان باز شده است 🌺

رتبه موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تندیس جاودانگی
#4

Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #4

***

elham55
Jul 02 - 2008 - 04:17 PM
پیک 7

( بخش ششم )
فقط به كلاس آخر رسیدیم . اونم اینقدر خسته بودم كه حتی استاد هم فهمید البته یه كم هم كنجكاو بود كلاس كه تموم شد داشتم بیرون می رفتم یهو صدام كرد : : ببخشید خانم صادقی مشكلی پیش اومده اگر آمادگی نداشتین منزل استراحت می كردین موردی نداشت . راستش خجالت كشیدم سرمو انداختم پایین و گفتم : نه استاد چیزی نیست فقط یه كم خستم . چیزی نیست از لطفتون ممنون .
اصلا حوصله نداشتم . خوشبختانه اونم زیاد گیر نداد . آخر سر : خواهش می كنم می تونید تشریف ببرید حالا كه مشكلی نیست خوشحالم .
تو دلم گفتم : اگه دروغ بگی ایشا ا... شیشه های خونتون بشكنه . از این حرف خودم خندم گرفت ولی حالی نداشتم رامو كشیدم رفتم بیرون كنار خروجی سالن بیتا منتظرم بود از دور دیدم با یكی از همكلاسامون داره حرف می زنه تا من برسم اون خداحافظی كرد و رفت . مشكوك بود ولی حوصله ی گیر دادن به اونم نداشتم اصلا به من چه ؟ هر كاری می خواد بكنه . از روی بی تفاوتی بهش نگاهی كردم و اشاره زدم بریم . تا اومد حرف بزنه : ببین هر چی می خوای بگی بزار برای فردا . خواهش می كنم من خیلی خستم .
اون بیچاره هم چیزی نگفت و تا داخل شهر فقط به من زل زده بود . چون آشپزی من خیلی خوبه اینكار با من بود و بقیه كارها با اون تو فكرم بود كه بهش بگم یه چیزی بگیریم ببریم خونه كه خیلی آروم : مهرانه تو كه با این خستگی نمی تونی شام درست كنی بهتر نیست از بیرون یه چیزی بگیریم . تو هم كه نه دیشب نه امروز چیز درست و حسابی نخوردی می میری كار دست ما می دی یا .
سه تا ساندویچ و كمی خرت وپرت خریدیم و رفتیم خونه از خستگی همونجا كه خوردم خوابم برد .
عشق من ، مهرانه جون ،
چشمامو باز كردم بیتا گوشی رو كنار گوشم گرفته بود و صدای سینا از اونطرف خط می اومد با تعجب نگاهی به بیتا كردم شونه هاشو بالا انداخت : هر چی صدات كردم بیدار نشدی مجبور شدیم كه سینا خودش تو رو بیدار كنه چند بار تماس گرفته خواب بود .
نگاهی به ساعت كردم 5/1 بود . گوشی رو برداشتم رو كردم به بیتا گفتم تو برو اون اتاق بخواب ممكنه اینجا نتونی بخوابی . اونم سرشو به نشانه تائید تكون داد و رفت . درم پشت سرش بست .
هنوز گیج خواب بودم.
-الو سلام
سینا: به به خانوم خانوما . عشق من چطوره ؟
-خوبم شما خوبی
سینا : بازم كه گفتی شما مگه من غریبم كه اینطوری صدام میكنی .
-باشه باشه تسلیم
سینا : مگه قرار نبود بهم زنگ بزنی ؟
-باور كن اینقدر خسته بودم كه هیچ كاری نكردم حتی شام هم نصفه خوردم .
سینا : باشه قبول . حالا حوصله داری با من حرف بزنی ؟
-آره تو كه دیدی دیشب اصلا نخوابیدم . تو كجایی؟
سینا: یكی از بچه ها ویترین داشت ولی دم غروبی مامان و خواهرم اومدن اینقدر وایستادن تا منو آوردن خونه . چند بار بهت زنگ زدم ولی خواب بودی . نزاشتم بیتا بیدارت كنه . راستی راحت رسیدی ؟
-آره فرشید از شما بهتر رانندگی می كنه .
سینا : باشه حالا دیگه ....
-خوب تو خیلی سرعتت زیاده مخصوصا شبها كه رانندگی می كنی با اون آهنگایی هم كه گوش می دی .
سینا : مهرانه جون می تونم ازت یه چیزی بپرسم ؟
-خوب ..... آره
سینا: تو چرا عشقتو پنهان می كنی ؟
نمی دونستم چی بگم . یه كم مكث كردم : ببین تو از من چی می خوای ؟
سینا : فقط عشق .
-تو باید به من فرصت بدی .
سینا : فرصت چی ؟ تو كه دیگه باید فهمیده باشی من چطور آدمی هستم .
-می دونم تو پسر خوبی هستی ولی من نمی تونم قربون صدقت برم چپ و راست بهت بگم عاشقتم دوستت دارم می فهمی نمی تونم . من احساساتم رو به زبون نمی یارم . تو باید منو همینطور كه هستم قبول كنی .
سینا : ولی آدما باید بخاطر هم از خودشون بگذزن تا بتونن همدیگرو دوست داشته باشن . تو حتی بخاطر دوست داشتن غرورت به خودت اجازه نمی دی یه زنگ به من بزنی و حال منو بپرسی چه برسه به كارهای دیگه . ولی من دوستت دارم حتی همینطوری.
همه اینا رو تو آرامش و با خونسردی می گفت خیلی برام عجیب بود این آدم چقدر آرومه. برای چند دقیقه نه اون حرفی می زد نه من . داغ كرده بودم . منظورت از كار دیگه چی بود ؟
سینا : منظور خاصی نداشتم .
-ببین عزیزم من از دخترایی نیستم كه.....
سینا : اگه كلمه ای حرف بزنی وای به حالت من بهت اجازه نمی دم هرچی كه دلت می خواد به زبون بیاری. خواهش می كنم ادامه نده تو الهه پاك منی می دونم . مهرانهی عزیم دوستت دارم بفهم .
-نمی دونم هنوز به عشقت ایمان نیاوردم توهم خواهش می كنم منو درك كن . من می خوام پاك بمونم می فهمی ؟
سینا : اونوقت واسه كی ؟
-نمی دونم كسی كه دوستم داشته باشه منو واسه خودم بخواد .
سینا : من فكر می كردم دیشب خیلی چیزها بهت ثابت شده اگه صد شب دیگه هم پیش باشی تا خودت نخوای دستت رو هم نمی گیرم مطمئن باش . من بهت ثابت می كنم دوستت دارم. ولی تو هم اینقدر بی انصاف نباش بعضی وقتها فكر می كنم از سنگی یعنی تو هیچ احساسی نسبت به من نداری ؟
حرفی نزدم می توسیدم یه سوتی بدمو اون بفهمه كه منم دوستش دارم .
سینا : مهرانه اگه دوست ندار یچیزی نگو . می خوای استراحت كنی ؟
-نه نه احتیاجی نیست .
اونشب كلی واسم حرف زد و از خودش گفت و كلی با هم حرف زدیم واقعا دوستش داشتم ولی احساس می كردم اگه كسی اینو بفهمه دیگه دیگه مثل گذشته روم حساب نمی كردن . ولی اشتباه می كردم من باید به اون عشق می دادم . من باید بهش اعتماد می كردم ولی نمی تونستم . بعد از سه ساعت با یه بوس از پشت تلفن ازم خداحافظی كرد . قطع كردیم .
اون روز كلاس نداشتیم . اونقدر خسته بودیم كه تا ساعت 11 خوابیدیم . برای یکمین بار بیتا قبل از من بیدار شده بود و صبحانه رو آماده كرده بود . چون اصلا عادت به صبحانه خوردن نداشتم یه لیوان چایی برداشتم و رفتم سراغ كتابهام . برنامه های ترم . واقعا درس خوندن رو دوست داشتم دلم می خواست تا آخر عمر درس بخونم . ساكت بودم داشتم برنامه رو نگاه می كردم كه بیتا همینطور كه داشت لقمه درست می كرد : مهرانه می خوام یه چیزی بهت بگم .
همینطور كه سرم پایین بود داشتم بهش نگاه می كردم : چیه بازم كاری كردی .
بیتا : نه می خوام بكنم .
-خوب
بیتا: مهسا رو می شناسی ؟
-نه
بیتا: همون كه دیروز باهاش صحبت می كردم
-خوب نه همكلاسیمونه؟
بیتا: آره وای تو چقدر به اطرافت دقت می كنی !!!!!!!!!!!
-خوب كه چی ؟!
بیتا: دنبال خونه می گرده ؟
تا آخرش فهمیدم باز این نادون نقشه كشیده . می خوای حتما بیاریش اینجا؟
بیتا : خوب آره گناه داره از شهر ... اومده
-خدای من از ... آمده اینجا دانشگاه آزاد درس می خونه واقعا احمقه . سرمو بلند كردم ادامه دادم : فكرشم نكن .
بیتا : چرا ؟
-ما كه اونو نمی شناسیم چطور بهش اعتماد كنیم . تو یه دونه كمی حالا یه بچه دیگرم بیارم اینجا چی می شه .
البته جا زیاد داشتیم ولی دوست نداشتم سه نفری بشیم .
بیتا : تو قبول می كنی می دونم .
-نه جان بیتا حرفشم نزن .
بیتا یه كم فكر كرد : بزار یه بار ببریمش شهرمون بعنوان مهمون خونه شما یا خونه ما اگه خانواده هامون تائیدش كردن بهش جواب مثبت می دیم اگر نه می گیم صاحبخونه قبول نكرد.
با اون فكر كوتاهش خوب گفته بود.
-حالا فكرامو بكنم خبرت می كنم . حالا این هفته نریم خونه یا بریم ؟
بیتا : ول كن بابا تازه راحت شدیم . مامان باباها همش گیر میدن اینو بپوش اینجا نرو ...
-تو نی فهمی اونا بهترین كسان ما هستند . منكه عاشقشون هستم تو رو نمی دونم .
زنگ تلفن بلند شد برای یکمین بار پریدم سر گوشی انگار تو دلم زنگ پدرمو می شناختم .
-سلام بابایی .
پدر: سلام گلم . چطوری بابا ؟
اشكهام همینطور می یامد عاشق پدرم بودم دلم می خواست مرد زندگیم مثل اون باشه . نمی تونستم حرف بزنم بیتا برام یه كم آب آورد بهد : بابایی شبها كه من نیستم كی پیشت می خوابه ؟
پدر: دختر عزیز من گریه نكن تو همیشه تو قلب منی . حالا گریه نكن ناراحت می شم بابایی . بهم بگو كی می یای ؟
-این همفته لطفا شما بیاین پیش ما میشه ؟
پدر: آره عزیزم چی كم داری برات بیارم ؟
-بابا مامان
پدر : نه دیگه نداشتیم تو باید درستو بخونی مامان و بابا هم جای خودش . پس من پنجشنبه عصر با مامان میام پیشت . می بوسمت كار نداری شیطون بابا ؟
-نه بابایی منتظرم دوستتدارم 4 تا می بوسمت .
پدر : مواظب خودت باش . خداحافظ
صدای بوق كه اومد دو باره اشكم سرازیر شده دیگه به هق هق افتادم آخه پدرم همه ی زندگیم بود تمام اطرافیان به اینكه من دختر گنده رو پدر رو پاهاش می زاره حسرت می خوردند شبها تا كنا رپدر نمی خوابیدم خوابم نمی برد اونم همیشه می گفت این دختر مال منه شوهرش نمی دم . خلاصه بعد از یه گریه سیر آروم شدم . آنقدر آروم كه فكر می كردم تو آسمونا پرواز می كنم احساس سبكی می كردم . رفتم تو حیاط یه دوری زدم چون حیاط خیلی قشنگی داشتیم چهار باغچه داشت پراز درخت كه تو اون فصل سبز نبودند . یه كم كه نشستم سردم شد برگشتم تو خونه بیتا آماده شده بود بره بیرون نگاهی بهش كردم و گفتم : كجا ایشا ا... ؟
بیتا : دانشگاه .
-خودتی عزیزم .
بیتا : باور كن .
-برو ولی حواست باشه .
می دونستم اون روز فرشید كلاس داشت .
ازش خداحافظی كردم و رفتم سراغ نهار .
_ ادامه دارد _

تا شنبه خدا نگهدار

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

***

elham55
Jul 05 - 2008 - 03:20 PM
پیک 8

(بخش هفتم )
بعد از مشورتی كه با خانوادم كردم قرار شد یكی دو بار مهسا رو ببرم خونمون اگه نظر اونها مثبت بود بیاد پیش ما . سینا با این كار سخت مخالف و نگران من بود چون اونموقع هنوز من هیچ تجربه ای نداشتم و بابت بدست آوردن تجربه ی امروزم بهای سنگینی رو دادم . من هنوز تو حال و هوای یه دختر دبیرستانی بودم كه بدون پدر و مادرش می ترسید بیاد بیرون. هر كی اینو نمی دونست خودم خوب می دونستم كه وارد شدن یه فرد تازه با اینهمه اختلاف فرهمگی و اجتماعی حتما برام درد سر ساز خواهد شد . یكی از دلایلی كه من حتی نرفتم خوابگاه رو ببینم همین بود . تازه با بیتا از نظر اخلاقی و فكری كلی اختلاف داشتم . ساعتها روی یه چیز ساده بحث می كردیم و نه اون می تونست منو قانع كنه نه من اونو .عقایدش رو نمی تونستم هضم كنم . اون ایده های خاص خودش رو داشت كه برای من قبولش سنگین بود . اون دختر آزاد و بی پروایی بود كه از هیچ چیز نمی ترسید .
ساعت 7 بود هنوز بیتا نیومده بود خونه دیگه داشتم از دلشوره می مردم به كسی هم نمی تونستم زنگ بزنم . خودمم كه امكان نداشت بعد از اذان از خونه برم بیرون . اینقدر رفتم تو كوچه رو نگاه كردم خسته شده بودم فكرم هزار جا رفت . دیگه می خواستم برم سراغ صاحبخونه كه تلفن زنگ زد با عجله گوشی رو برداشت و با همون عصبانیت : دستم بهت برسه كشتمت . دختره ی نادون.
ولی صدای فرشید منو سر جام میخكوب كرد خشكم زده بود .
فرشید : مهرانه چیزی شده ؟!
سریع به خودم اومدم : نه بیتا پیش شماست ؟
فرشید : نه ؟ مگه خونه نیست ؟
-نه سه ساعتی میشه از خونه رفته بیرون از دلشوره دارم می میرم .
فرشید : كجا رفته ؟ چرا تو نرفتی ؟
-گفت میره خوابگاه پیش بچه ها .
فرشید : خوب اینكه نگرانی نداره تو می دونی اون سر به هوا و شیطونه نگران نباش دیگه پیداش می شه .
راستی زنگ زده بودم در مورد اون باهات صحبت كنم .
با حرفهای فرشید یه كم حالم بهتر شده بود . گوشی و جابه جا كردم و به دیوار تكیه داد طوریكه به حیاط دید داشته باشم از اومد ببینمش .
-خوب گوش می كنم .
فرشید : ببین مهرانه من بیتا رو با تمام بدیهاش دوست دارم می خوام بهش كمك كنم . ولی اون نمی خواد با من خیلی گرم و صمیمی بود ولی از وقتیكه مسئله ازدواج رو بهش گفتم اصلا به من زنگ نمی زنه و با هام سرد شده . تو رو به جون عزیزترین كست تو دلیلشو نمی دونی ؟
-ببین من تو این چند ماه خیلی با اون صحبت كردم كه تو رفتارش اخلاقش تجدید نظر كنه یه كم متین تر باشه ولی اون اصلا كمك كسی رو قبول نمی كنه . من می دونم هر دختر دیگه ای بود با این پیشنهاد شما موافقت می كرد و اگه چیزی هم بوده كنار می زاشت . من یه بار دیگه با هاش صحبت می كنم .
فرشید : بهش بگو كه من خیلی دوستش دارم هر كاری بخواد براش انجام می دم .
با صدای در از فرشید خداحافظی كردم و به طرف حیاط دویدم وسط حیاط به بیتا رسیدم . مثل همیشه داشت می خندید و این خنده های مزخرفش منو عصبانی تر می كرد تا اومد بگه سلام . محكم زدم زیر گوشش و : خفه شو نمی خوام صداتو بشنوم .
سریع برگشتم تو اتاق و یه گوشه اخمو و جدی خودمو مشغول دیدن تلوزیون كردم . با دستای پر وارد اتاق شد اصلا بهش نگاه هم نكردم ولی دیدم كه كلی وسیله خریده یادم افتاد اونكه پولی نداشت خودش اینو گفت كه حتما باید هفته آینده بریم تا از پدرش پول بگیره اخه اون تمام پولشو خرج لباس و لوازم آرایش و ... می كرد .
تو اون هوای سرد زدن سیلی به صورت یخ زده دیگه خودتون فكرشو بكنی چی می شه یه لحظه دلم براش سوخت ولی لازمش بود . اومد روبروم نشت . دیدم اشك از چشماش دراه می یاد و یه طرف صورتش كاملا سرخ شده خیل یجدی تر از قبل : گم شو برو كنار نمی خوام ببینمت .
اومد جلو تر دستش رو آورد و دستامو گرفت و كشید رو صورتش ( همون دستی كه باهاش سیلی زده بودمش ) كمی جا به جا شدم : خودتو لوس نكن .
بیتا : تو خواهر منی ...
نزاشتم حرفشو ادامه بده با عصبانیت : دهنتو ببند من خواهر هرزه نمی خوام . تو كه پول نداشتی اینارو از كجا آوردی زود باش بگو وگرنه هم خودتو هم اون آشغالارو پرت می كنم تو كوچه برو همونجایی كه بودی .
اون زار می زد و سرشو گذاشته بود روی پای من داغی اشكهاشو رو پاهام احساس می كردم . یه دفعه متوجه شدم چه كلمه زشتی از دهنم پریده وای خدایا منو ببخش اگه اشتباه می كردم چی ؟ اتاق دور سرم چرخید و چشمام سیاهی رفت . سرمو گذاشتم رو سرش و آروم اشك ریختم . یه جورایی ازش خجالت می كشیدم . بخاط حرفی كه بهش زدم ولی نزاشتم حالمو بفهمه و یه كم به خودم مسلط شدم : پاشو برو لباساتو در بیار شام آمادست . ازم جام بلند شدم و سریع سفره رو آماده كردم . منتظرش شدم تا اومد باهم شروع كردیم فكر می كردم چیزی نخوره ولی مثل قحطی زده ها نزدیك بود سفره رو هم بخوره می خورد و از من تعریف می كرد . تصمیم گرفته بود اون شب جدی باهاش صحبت كنم . جرات نمی كرد به خریدهایی كه كرده بود دست بزنه همونطور كه گوشه آشپزخونه گذاشته بود سر جاشون بودند . حدود ساعت 11 بود كه برقها رو خاموش كردیم و رفتیم كه بخوابیم . تنها نور اتاق یه اشعه های چراغ كوچه بود كه از لا به لای پرده تا ته اتاق رو روشن كرده بود . كنار هم دراز كشیده بودیم كه شروع كردم .
-بیتا چرا فرشید و اذیت می كنی؟
بیتا : من با اون چیكار دارم ؟
-تومتوجه نیستی كه اون عاشقته و دوستت داره ؟
بیتا : همشون دروغ می گن . اینا نامردن . عجب از تو كه حرفشون رو باور كردی ؟!
-اون داره میاد خواستگاری تو . این تویی كه بهش اجازه نمی دی . بهش گفتی اگه با خانوادش بیان درو به روشون باز نمی كنی .
بیتا : مهرانه خواهش می كنم ادامه نده .
-توچرا عشق كسی رو قبول نمی كنی . این چندمین باره كه تو اینكارو می كنی . بیتا تو دختر زیبایی هستی فرشید هم همینطور به نظر من شما ها بهم خیلی میاین روی این مسئله بیشتر فكر كن بخاطر من كه خواهرتم و ادعا م یكنی كه دوستم داری تو با اون خوشبخت می شی من مطئنم می دون یخیلی از دخترای دانشگاه در آرزوی این هستند كه فرشید حتی بهشون نگاه كنه می خوای با پدرت یا مادرت صحبت كنم . تو روخدا آیندت رو خراب نكن بهش اعتماد كن وقتی پای خانواده هاتون در میون باشه دیگه خیالت می تونه راحت باشه یکم بده دست خدا بعد اونا ..................................
همینطور داشتم حرف می زدم كه هق هق بیتا ناخودآگاه منو به طرفش كشوند . خدای من اینقدر گریه كرده بود كه تمام بالش خیس شده بود از روی بالش بلندش كردم كشیدمش تو بغل خودم سرشو گذاشتم رو سینم و موهای صافشو نوازش می كردم : اصلا باورم نمی شه یه دختر شاد و شیطون گریه هم بلد باشه این تویی كه داری گریه می كنی ؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
كمی آرومش كردم : چرا حرف نمی زنی بگو مگه من خواهرت نیستم حرف بزن تو رو خدا حرف بزن قول می دم عصبانی نشم . قول می دم كمكت كنم .
حالاكه یه كم آروم شده بود : هیچ كی نمی تونه به من كمك كنه می فهمی ؟ نه نمی فهمی كه چون بلایی كه سر من اومده سر تو نیومده . می خوام حرف بزنم می خوام به تو عزیزترین كسم بگم تا سبك بشم یه كم جابه جا شد روبروم قرار گرفت دستامو تو دستاش گرفت و اینطورگفت : از بچگی اسم منو امیر رو زبون همه ی فامیل بود همه می گفتن دختر عمو و پسر عمو عقدشون تو آسمونا بسته شده عموم از وقت به دنیا اومدم بهم می گفت عروسم . منو امیر هم عاشق هم بودیم از همون بچگی همو دوست داشتیم تا بزرگ شدیم زن عموم می خواست خواهر زاده یخودشو واسه امیر بگیره ولی اون منو دوست داشت . تا اینكه امیر پارسال سرباز شد یه روز بهم زنگ زد كه داره می یاد خونه ی ما . مامانم بخاطر اینكه ما راحتتر باهم صحبت كنیم خواهر و برادرمو برداشت و رفتند خونه ی خالم من مثل همیشه بهتریم لباسمو پوشیدم آماده شدم تا امیر بیاد اون اومد ولی كاش نمی یومد بعد از چند دقیقه كه اومد برقها قطع شد و ما با نوریه شمع تو اتاقم داشتیم باهم صحبت می كردیم ما مشروب خورده بودیم . اون به من اطمینان داد كه مادرشو قانع می كنه و منم چون مسئله رو تموم شده می دونستم و مخالفت زن عمو برام مهم نبود با پیشنهاد امیر موافقت كردم كه اونودر مقابل كار انجام شده قرار بدیم . مهرانه من اشتباه كردم . بعد از اون ماجرا من دیگه امیرو ندیدم رفت كه مادرشو راضی كنه ولی مادرش اونو راضی كرد . بعد چند روز عموم اومد خونمون خیلی خوشحال شدم ولی یکمین باری كه عموم منو دید و نگفت عروس گلم همون روز بود از پدرم معذرت خواهی كرد و گفت كه فردای اون روز كه امیر از پیشم رفته می خواستم بیان خواستگاری كه زن عمو خود كشی می كنه ولی با كمك دختر عموهام نجات پیدا می كنه اون اصلا راضی به این كار نمی شه . پدر گفت ولی تو می دونی كه ..... حرف پدرمو قطع كرد و گفت شرمنده من حاضر هر چی بخوای تاوان كار احقانهی پسرم رو بدم . اون شب پدرم شكست خورد شد ولی صداش در نیامد عموم خیلی راحت اینارو گفت و در سكوت پدر و مادرم از خونه ما رفت . فردای اون روز هیچ كس خونه نبود رفتم حموم خودمو تمیز و مرتب كرم موهامو كه تاره رنگ كرده بودم سشوار كشیدم یه آرایش مفصل كردم همون لباسهایی رو كه اون شب پیش فرشید پوشیده بودم رو پوشیدم و 150 عدد قرصی كه از قبل آماده كرده بودم برای یه همچین روزی با آبمیوه شروع به خوردن كردن نیم دونم چطور 90 تاشو خورده بودم وقتی مادر و پدرم می رسن و منو به بیمارستان میبرن و اونها می گن كه نمی تونن كاری برام بكنن چون من به كما رفته بودم سریع منو به تهران می رسونن و اونجا بعد از یكهفته كهمن به هوش اومدم دیدم تمام موهای پدرم مثل برف سفید شده مادرم شكسته و خواهرو برادرم افسرده شدن . من یكماه بستری بودم . نمی دونم چطور زنده موندم . شنیدم وقتی برای بازجویی پدرم اومدن كه چرا من خودكشی كردم پدرم نابود شد و قلبش گرفت . او اون روز پدر دچار ناراحتی قلب شده . می دونی در تنهاییم فقط مادر امیرو نفرین می كنم اما من بعد از چند وقت كه حالم خوب شد تصمیم جدید گرفتم كه از هر چی پسر سر راهم قرار می گیرن انتقام بگیرم . من پیش هر پسری كه می رم همون لباس رو می پوشم اونها رو دیونه خودم می كنم بعد كه پیشنهاد ازدواج می دن جواب عشقشون رو می دم من فقط با این كار احت می شم سیگار می كشم مشروب هم می خورم سوار هر ماشینی كه جلوی پام نگه داره سوار می شم از خودمم هم می تونم دفاع كنم . نمی خوام بگم ولی می بینی از قیافم چیزی كم ندارم فقط دماغم مورد داره كه اونم درست می كنم.
نمی دونستم چی بگم خنده ها و شادابی كذایی اون مدام جلو چشمم بود . اینهمه حادثه و فاجعه پشت یه دنیا شادی و انرژی . رفتم كنارش نشستم وگفتم : ولی تو ....
بیتا : هیس هیچی نگو حالا نوبت فرشیده پس عاشقم شده بد نیست این یكی رو بزارم بیاد بعد حالشو بگیرم .
می دونستم حرف زدن با اون تو اون شرایط بی فایده هست . بخاطر همین ترجیح دادم فردا در موردش صحبت كنم از جام بلند شدم : چی می خوری ؟
با تعجب با همون چشمای پف كرده نگام می كرد . گفتم توكه خنگ نبودی . چای ، نسكافه، قهوه یاااااااااااا آب یخ ؟
بیتا : ایندفعه هر چی خودت می خوری .
رفتم تو آشپزخونه یه چایی درست كردم و دو تا لیون ریختم و برگشتم پیش بیتا . از جاش تكون نخورده بود و همچنان داشت فكر می كرد . یه نگاهی به من كرد و گفت : فقط چایی تنها پس كیكش كو ؟
-نصف شبی چه كیكی می دونی ساعت چنده ؟
بیتا : مهم نیست ماكه فردا بعد از ظهر كلاس داریم . از جاش بلند شد و رفت و با دو تا برش كیك و چند تا كاكائو برگشت . تو اون هوای سرد چایی داغ واقعا می چسبید و هم آدمو آروم می كرد . بعد از خوردن دوباره رفتیم مسواك زدیم و برگشتیم كه بخوابیم ولی مگه خوابمون می برد ؟! آخرین بار ساعت 5/3 بود كه به ساعت نگاه كردم .
_ادامه دارد _

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

.Unexpected places give you unexpected returns
پاسخ


پیام‌های این موضوع
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:30 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:31 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:31 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:32 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:32 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:32 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:32 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:32 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:32 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:32 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:32 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:33 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:33 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:33 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:35 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:35 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:35 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:35 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:35 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:36 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:36 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:38 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:38 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:39 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:39 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:39 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:39 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:39 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:40 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:40 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:41 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:41 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:41 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:42 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:42 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:44 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:45 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:46 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:47 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:48 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:50 PM

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 3 مهمان