02-21-2013, 07:32 PM
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #11
***
elham55
Jul 22 - 2008 - 07:55 AM
پیک 21
( بخش هیجدهم )
با كمك بچه ها خط تلفن رو روی امواج رادیو تنظیم كرده بودیم كه وقتی من باهاش صحبت می كنم اونا هم گوش كنن و اگه جایی لازم بود راهناییم كنن . نزدیكای ساعت 2 بعد از ظهر بود كه زنگ زد . گوشی رو برداشتم .
-الو
محسن: به به می بینم كه خودت گوشی رو برداشتی چه عجب منتظرم بودی ؟
-شما اینطوری فرض كن.
محسن : یکما سلام
-سلام
محسن : خانوم خانوما حالشون خوبه ؟
-بد نیستم
محسن : منم خوبم قربون تو .
شیطنتهای فرزانه یه لحظه حواسمو پرت كرد ولی مینا سریع جمعش كرد سكوت كرده بودم و چیزی نداشتم كه بگم . محسن ادامه داد ببین من امشب یه پارتی دارم تو تهران تا چند دقیقه دیگه راننده ی من می رسه دم درخونتون باهاش بیا اینجا و بعد با هم می ریم شبم به دوستات بگو كه برنمی گردی فردا خودم می رسونمت .
اینو كه گفت مثل جن زده ها برگشتم طرف بچه ها دیدم اونا از من متعجب تر دارن به نگاهم می كنن .
می دونستم اگه یه هچین كاری بكنم دیگه راه برگشتی ندارم با توصیفاتی كه از این پسره شنیده بودم خوب می دونستم رفتنم یعنی چی ؟
با بدبختی خودمو جمع و جور كردم و گفتم : ولی ... ولی من آمادگی ندارم .
محسن خنده ای كرد و گفت : مهم نیست عزیزم بهش گفتم هر چقدر خواستی صبر كنه تا آماده بشی .
هیچ چی به فكرم نمی رسید نمی دونستم چی بگم كاملا فهمیده بود كم آوردم دوباره صداش منو به خودم آورد : اصلا نگران هیچی نباش نمی زارم یه مو از سرت كم بشه هر چی باشه با من داری میای .
با زحمت جواب دادم : ولی من نمیام .
محسن : همین الان شهرام رسیده جلوی در . بهش می گم نیم ساعتی صبر كنه تا آماده بشی خوبه ؟
در ضمن نمی خواد زیاد خوشگل كنی دلم میخواد امشب با كسی باشم كه راستی راستی مال خودم باشه .
هیچی از حرفاش نمی فهمیدم . ازش خداحافظی كردم و با قدمهای سنگین رفتم كنار پنجره ایستادم و زل زدم به حیاط . دلم گرفته بود از این همه اتفاقات عجیبی كه از بدو ورودم به دانشگاه برام افتاده بود احساس دلتنگی میكردم . هیچ كدوم از این اتفاقات به خواست من نبود كاش هیچ وقت پامو تو دانشگاه نمی زاشتم . نمی دونستم چیكار كنم بچه ها هم خشكشون زده بود برگشتم طرفشون و گفتم : حالا چیكار كنم ؟
مینا كه سر جاش خشك شده بود : مهرانه می خوای من باهات بیام ؟
-من اصلا نمی خوام برم می فهمی ؟
نسرین : این دیگه چه موجودیه ؟
-بچه ها تو رو خدا بگین من چیكار كنم ؟
45 دقیقه مثل یه چشم به هم زدن گذشت و با صدای زنگ تلفن و برداشتن گوشی صدای محسن تو گوشم پیچید : مهرانه جان گفتم كه می خوام ساده بیای البته من كاملا تو رو می شناسم لطفا زیاد طولش نده منم باید اونطرف برسم منتظرتم . بعدشم قطع كرد.
نگاهی به مینا كردم گفتم پاشو زود باش با هم میریم اینطور ی لا اقل دو نفریم . سریع آماده شدیم و راه افتادیم نگرانی از چشمای فرزانه و نسرین می بارید .
نسرین : بچه ها تو رو خدا مواظب خودتون باشید دارین می رین تو دهن شیر .
فرزانه هم دیگه از اون شیطنتهاش خبری نبود انگار دیگه نمی خوایم برگردیم كم كم اشكاش داشت در می اومد بغلش كردم و گفتم : فرزانه جون نگران نباش مگه دارم كجا می رم خیالت راحت باشه خوب اونم آدمه دیگه .
بعد دست نسرین رو گرفتم و گفتم : تو هم نگران نباش من می دونم باید چیكار كنم . حواست به فرزانه باشه با ها تون تماس می گیرم مینا كه ساكت بود گفت : ای بابا شما ها چرا دارین چیكار می كنید مگه قراره چه اتفاقی بیفته . بعد دستمو گرفت كشید و ادامه داد بیا دیگه باید بریم ازشون خداحافظی كردیم و رفتیم . وقتی تو ماشین نشستیم همه ی حواسم به راننده بود ولی اون حتی یكبارهم برنگشت به ما نگاه كنه یا حرفی بزنه و چیزی بگه وقتی رسیدیم به شهرمون طول شهر و طی كرد و به طرف تهران راه افتاد یه كم تعجب كردم ولی مینا بهم گفت خونه ی محسن شهرك ... هست وارد شهرك كه شد پیچید داخل یه كوچه و جلوی یه ویلای بزرگ و مجلل ایستاد من محسن رو نمی شناختم ولی مینا گفت چند باری تو عروسیا و مهمونیا اونو دیده وقتی راننده پیاده شد مینا كه كاملا استرس رو از چهرم فهمیده بود به شوخی گفت : كلك خودمونیم خوب تیكه ای بهت گیر داده ها می دونی چقدر دختر كشته مردش هستند اون تو بیشتر مراسماش یه دختر توپ كنار خودش داره كه نه كسی جرات داره باهاش حرف بزنه نه نگاش كنه ایندفعه هم نوبت توئه . بابا خیلی ها آرزوشونه كه جای تو بودن .
یكدفعه گفت اومد پاشو از ماشین پیاده شو .
-من پیاده نمی شم .
مینا : مهرانه اون خیلی پسر باادب و با شخصیتیه . این بی ادبی تو رو می رسونه پیاده شو .
تمام حواسم به این بود كه عكس العمل اونو ببینم وقتی ببینه من با مینا هستم چیكار میكنه همراه مینا پیاده شدم وقتی دیدمش یه كم جا خوردم چون ظاهر خیلی معمولی ای داشت یه پسر قد بلند با یه اندام لاغر كه یه پیرهن كرمی با یه شلوار پارچه ای مشكی و كفش مشكی . از خط اطوی لباساش می شد فهمید كه پسر تمیز و مرتبیه قیافه ش زیاد جالب نبود ولی بد هم نبود با یه گیتار كه دستش بود .
اومد طرفمون و خیلی راحت و بدون هیچ عكس العملی كه من انتظارشو داشتم دستشو دراز كرد خودمو زدم به اون راه و فقط با مینا دست داد.
-سلام
محسن : به به افتخار دادین خانم ! حالتون چطوره ؟
-ممنون
بعد با مینا هم احوالپرسی كرد گیتارشو گذاشت پشت ماشین و در ماشین رو برام بازكرد یکم مینا رو فرستادم تا فكر نكنه خبریه بعد هم خودم سوار شدم و درو بستم اصلا تعجب نكرد انگا ر می دونست من اینكارو می كنم فقط یه لبخند رو لباش بود كه چهرش رو آروومتر نشون می داد . بعد خودشم رفت جلو نشست تمام مسیر فقط به چند تا جمله ی كوتاه و تعارف معمولی گذشت مینا هم فقط با اشاره باهام حرف می زدو منم جوابشو می دادم . ماشین ار خیابانهای طویل و گرم شهر گذشت تا به یه خونه ی فوق العاده زیبا كه از بیرون كاملا میشد فهمید توش چه خبره نگه داشت . در باز شد و ماشین جاده ی داخل ویلا رو طی كرد درختای بلند كه پایینشون گلكاریهای خاصی داشت و یه استخر بزرگ وسط حیاط . یه آلاچیق خوشگل هم كه سقفش از بید پوشیده شده بود به زیباییهای ویلا افزوده بود تا رسید جلوی ساختان دلشوره ی بدی گرفتم احساس خفگی و غریبی. یه نیم نگاهی از آینه به خودم انداختم رنگم بد جوری پریده بود به مینا نگاهی كردم كه دیدم اونم حالی بهتر از من نداره ولی در كمال مهارت خوب خودشو كنترل كرده بود از مهمانانیكه همزمان با ما می رسیدند معلوم بود چه پارتی ای خواهد بود . وقتی ماشین نگه داشت یه مردجوون در ماشین رو برای محسن بازكرد ولی اجازه نداد كه در عقبم بازكنه خیلی موقر از ماشین پیاده شد و در ماشینو برام باز كرد وقتی پیاده شدم گفت : فقط شما لطفا .
با تعجب یه نگاهی به مینا انداختم دیدم همونطور سر جاش نشسته و حتی نفس هم نمی كشه .
پیاده شدم چند نفری اطراف ماشین بودن كه با پیاده شدن من و اشاره ی محسن رفتند . بعد از رفتن اونا محسن بهم نزدیكتر شد و دستمو گرفت مثل برق گرفته ها سریع دستمو كشیدم كه بازم با یه لبخند روبرو شدم .
مقابلم ایستاد و گفت ببین مهرانه من فقط خواستم بهت ثابت كنم من هر كاری كه اراده كنم نه توش نیست . تو رو تا اینجا آوردم كه بهت خیلی چیزهای دیگه ثابت بشه من هیچ وقت تو رو كنار این آشغالا نمی زارم حتی اجازه ندادم كسی برای احوالپرسی با تو نزذیك ماشین بشه از اینكه اذیتت كردم و اینهمه راه كشوندمت معذرت می خوام ولی هیچ وقت من تو رو با خودم داخل این خونه نمی برم چون تو با همه ی دخترایی كه با هام هستند فرق داری من فقط تو روبرای خودم میخوام در صورتیكه اگه تو رو ببرم .....
اصلا بیخیال خوب حالا مثل دخترای خوب بشین تو ماشین تا به شهرام بگم شما رو برسونه .
از تعجب داشتم شاخ درمی آوردم ولی تو دلم فقط خنده تمسخر آمیز بهش می زدم . خیلی آروم و بدون هیچ حرفی نشستم تو ماشین .
محسن : شهرام لطفا خانوما رو برسون و بهم زنگ بزن .
سرشو خم كرد و از مینا هم تشكر كرد و هم معذرت خواهی كه مزاحممون شده و از این حرفا . تعجب از سر تا پای مینا می بارید . ولی هیچی نمی تونستم بگم . با خدا حافظی از محسن ماشین راه افتاد و با یه سرعت سر سام آور در كمترین زمان ممكن جلوی در خونه بودیم دیگه از حالت تهوع داشتم میمردم هم بخاطر گرما هم بخاطر اون سرعت سر سام آور.
برا ی یکمین بار از سرعت نترسیدم اون سكوت خفقان و اون فضای سنگین به هر بدبختی ای بود تموم شد ساعت طرفای 11 شب بود كه رسیدیم . بلا فاصله بعد از اینكه پیاده شدیم مینا پرسید چی شد ؟
-مینا جون بیا بریم برات تعریف می كنم حوصله ندارم دو بار بگم .
اونم چیزی نگفت و درو باز كرد رفتیم تو . نسیرین و فرزانه با دیدن ما شاخ درآورده بودن . ولی بر خلاف سردرد و خستگی خیلی خوشحال بودم و تمام ماجرا رو برای اونا تعریف كردم .
نسرین : این پسره دیوونس.
فرزانه : من وقتی دیدمتون فكر كردم وسط راه .... آره دیگه بعدم ....
مینا : لوس نشو بی مزه اونقدر هم دست و پا چلفتی نیستیم .
فرزانه : اونكه اراده كرده شما ها رو تا اونجا كشیده حتما هزار تا كار دیگه هم اراده می كرد انجام میداد .
مینا خنده ای كردو : خوب خیلی دلت می خواد؟ باشه ایندفعه تو رومیفرستیم . آخه فسقلی تو رو بگیره قورتت داده .
نسرین : اصلا دعوا نكنید دفعه بعد نوبت خودمه اونقدرها هم كه میگفتن نباید پسر بدی باشه .
-بچه ها تو رو خدا میشه بخوابیم ؟
خلاصه بعد از خوردن شام و كلی شوخی و چرت و پرت گفتن رضایت دادن بخوابیم .
_ ادامه دارد _
در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم
***
elham55
Jul 24 - 2008 - 08:24 AM
پیک 22
( بخش نوزدهم )
وقتی صدای زنگ تلفن رو شنیدم سریع از جام بلند شدم كه جواب بدم تا بچه ها بیدار نشن ولی انگار كسی خونه نبود گوشی رو برداشت و با صدای محسن غم عالم اومد به دلم وای آخه این دیوونه از جون من چی میخواد ؟
-بله؟
محسن: سلام مهرانه خانم
-علیك
محسن: خیلی بد اخلاقی بابا
-مدلشه اگه نمی پسندی مجبورت نكردن خوشحال میشم دیگه صداتو نشنوم
محسن : ببین تو هر چقدر اینطوری كنی من برای بدست آوردنت حریص تر میشم
-فرمایش؟
محسن : می خوام ببینمت
-تو رو خدا ولم كن دست از سرم بردار آخه تو از من چی میخوای؟ ببین من اصلا از پسرا نفرت دارم بدم میاد می فهمی ؟ نه دیگه نمی فهمی یعنی شما پسرا هیچی نمی فهمید
محسن : مهرانه خواهش میكنم آرووم باش من تا به حال واسه هیچ دختری زنگ نزدم همه ی اینا رو كه میبینی خودشون به طرفم میان
-خوب به من چه ربطی داره
دیگه گریه ام گرفته بود بغض كرده بودم نتونستم سرپا وایستم بخاطر همین زانوهام لرزید و احساس ضعف كردم دلم پر از غم بود آرووم به دیوار تكیه دادم و سر خوردم و نشستم كنج دیوار همونطور كه گوشی دستم بود سرمو بین زانوهام گرفتم نمی دونستم چیكار كنم می خواستم قطع كنم ولی می دونستم فایده نداره دوباره زنگ میزنه تمام بدنم خیس عرق بود و تب داشتم حتی احساس میكردم از گوشام داره حرارت میزنه بیرون دستام می لرزید انگار زمان ایستاده و حركت نمی كنه . صدای محسن رو شنیدم سرمو بلند كردم
محسن : مهرانه من دارم از ایران میرم فقط یكبار میخوام ببینمت هر جا تو بگی هر وقت تو بخوای
-آخه تو كه داری میری چه فایده داره یكبار دیدن من؟!
محسن : بین منكه دیروز حسن نیتم رو بهت ثابت كردم خیلی راحت می تونستم تو رو به اون جهنم ببرم ، الته از نظر تو جهنم وگرنه كه من دوست داشتم تو كنارم بودی باور كن حتی دوست نداشتم یكی از دوستامم تو روببینه یا طرفت بیاد و بخواد باهات حرف بزنه . مهرانه خواهش می كنم .
اون التماس می كرد و من مثل سنگ شده بودم انگار از التماسش لذت می بردم خلاصه اینقدر اصرار كرد كه برای فردای اون روز تو یه رستوران قرار گذاشتیم و گفت كه خودش میاد دنبالم ولی قبول نكردم و ازش خواستم شهرام رانندش رو بفرسته چون با همون برخورد یکم فهمیده بودم پسر خوبیه و یه جورایی بهش اعتماد داشتم حتی بیشتر از محسن .
وقتی قطع كردم از تب داشتم میسوختم نمی دونستم چیكار كنم دراز كشیده بودم ه بچه ها یكی یكی اومدن وای خدای من امروز كلاس داشتیم ولی من تا 12 ظهر خوابیده بودم و تازه با زنگ تلفن بیدار شده بودم . مینا وقتی وارد شد با دیدن من گفت : سلام مهرانه تو خوبی ؟
-مگه امروز كلاس داشتیم؟
سه تایی زدن زیر خنده و كلی سر به سرم گذشتند یكی میگفت عاشق شدم ... یكی می گفت دیروز حالمو گرفته ... شده یكی می گفت منتظر تماسش بودم ... یه كم كه با بچه شوخی كردم حالم بهتر شد بهشون گفتم كه باهاش قرار گذاشت فرزانه با شنیدن این حرف اون دوتا رو هول داد كنار و پرید جلو : ببین مهرانه نامردی نكن ایندفعه نوبت منه .
نسیرین : سر من شكسته اونوقت نوبت توئه ؟ ! واقعا كه ...
مینا همینطور كه داشت می خندید گفت : ولی عزیزان من مهرانه فقط منو میبره چون دیروز دید كه محسن از من ترسید و عقب نشینی كرد . یه چشمك بهم زد و ادامه داد : مگه نه مهرانه جون؟
-والا یه پینهاد خوب دارم
سه تایی زل زده بودن به من كه چی میخوام بگم ادامه دادم : به نظر من اگه شما سه تا برین بهتره من نمی رم هان؟ فكر كنم شما سه تا یه دونه ی من كه میشین ؟ در ضمن محل قرار هتل ... طبقه ی همكف رستوران ... خوبه نه ؟
وقتی فهمیدن كه من بیرون باهاش قرار گذاشتم بیخیال شدن .
فردای اون روز همونطور كه گفته بود سر ساعت 12 شهرام دم در منتظرم بود الكی یه نیم ساعتی طولش دادم نخواستم فكر كنه كه حالا چقدر انتظار كشیدم تا ببینمش حدود ساعت 2 بود كه رسیدیم دم در هتل محسن سریع بطرفم اومد خواست دست بده كه یه نگاهی به دستش كرد خندید و گفت : آخ ببخشید حواسم نبود بعد راهنماییم كرد داخل هتل وارد سالن كه شدیم با دست یه میز بزرگ انتهای سالن كه كنار آبشار تزئینی سالن بود رو نشونم داد یه میز بزرگ كه با گلهای طبیعی زیبا و انواع دسرها و غذا ها تزئین شده بود كه با دیدنش خیلی تعجب كردم یه میز فوق العاده با یه تزئین محشر هیچ كی هم اون اطراف دیده نمی شد واقعا این پسره دیوونه بود آخه كی واسه یه دختری با این شرایط یه همچین كاری رو میكرد ؟
زیاد اطرافمو نگاه نكردم صندلی رو برام عقب كشید و خیلی آرووم نشستم كیفمو گذاشتم رو میز و خیره شدم به میز محسن روبروم نشسته بود ظاهرا همه چیز رو میز چیده شده بود و بخاطر همین هیچ كی مزاحممون نبود فقط من بودم و محسن جرات نمی كردم بهش نگاه كنم چون از بوی مشروبی كه تو فضای سالن پیچیده شده بود میشد فهمید كه چه خبره حتی روی میز هم دیده میشد سكوت بدی بود هیچ حركتی نمی كردم كه بالاخره سكوت رو شكست و گفت : نمی خوای چیزی بگی ؟
-من به دعوت شما اومدم منتظرم حرفاتونو بشنوم چون عجله دارم باید برگردم .
محسن : به دعوت من یا به اصرار من ؟
-به هرحال میبینید كه اینجام!
داشت لیوانها رو پر میكرد كه زیر چشمی بهش نگاه كردم واسه خودش مشروب ریخت واسه من ماءالشعیر بعد از جاش بلند شد اومد طرفم صندلی كنار منو كشید عقب و روش نشست بعد لیوانو گرفت طرفم و گفت : می دونم اهل مشروب و اینجور چیزها نیستی بیتا بهم گفته كه تو چه جور دختری هستی .
جمله ی آخرو یه جوری گفت كه تا تهش فهمیدم این دختره ی دهن لق همه چیزو براش تعریف كرده اما هیچ عكس العمل خاصی نشون ندادم كه بفهمه تو ذهنم چی می گذره . اصلا بهش نگاه نمی كردم یعنی جرات نداشتم . بهم نزدیكتر شد خواست دستمو بگیره كه بهش اجازه ندادم عصبانیت تو چهرش دیده نمی شد آهی كشید و گفت : حرف كه نمی زنی لا اقل یه چیزی بخور .
-میل ندارم
محسن : مهرانه من تمام اینكارها رو بخاطر عشقی كه بتو دارم كردم مهرانه تا بحال عاشق كسی نشدم تو یکمین و آخرین عشق منی نمی دونم شاید باورت نشه ولی تا به حال با اكثر دخترای شهر رابطه داشتم ولی عاشق هیچ كدومشون نبودم . به صندلی تكیه داد و خیره شد به من شد .
یه نگاه سرد و بی روح همراه با كنایه بهش انداختم و همینطور كه با لیوان بازی میكردم گفتم : فكر میكنید این حرفا به چه درد من میخوره؟
محسن : فكر می كردم با كارام تونستم بهت ثابت كنم عاشقتم چرا درك نمی كنی ؟ من اون روز می تونستم خیلی راحت تو .. .
با عصبانیت از جام بلند شدم كیفمو برداشتم و گفتم : ببین خواهش می كنم نه منو تهدید كن، نه منت بزار ، نه خرم كن ... من از تمام پسرا بدم میاد اینو تو كله ات فرو كن دیگه هم نمی خوام چشمم به چشمت بیفته هیچ وقت... مفهومه؟
محسن سریع از جاش بلند شد و جلوم ایستاد نزاشت حتی یك قدم بردارم . لحنش خیلی آرووم بود .
محسن : ببین مهرانه به خدا من اصلا منظور بدی نداشتم باور كن با تمام دخترا كات میكنم خطهای موبایلمو رو عوض میكنم از جلوی چشمت تكون نمی خورم می برمت امریكا اونجا با هم زندگی میكنیم قول میدم تا آخر عمر به هیچ زنی نگاه نكنم من تو رو دوست دارم چرا اینطوری میكنی؟ خواهش میكنم التماست میكنم من بدون تو دیوونه میشم .
خنده مسخره آمیزی كردم و برگشتم سرجام نشستم و گفتم : جالبه اونوقت شما كی عاشق من شدید؟ مگه منو میشناختی؟ كجا من تو رودیدم كه بخوای عاشق دلباخته ی من بشی ؟ محسن منو خام نكن اینو بدون من هیچ احساسی نسبت به تو ندارم اگر الانم اینجام فقط بخاطر اینكه حرفای آخرمو بزنم و دیگه نه صدات رو بشنوم و نه ببینمت . من ... هیچ ... احساسی ... نسبت به ... تو ... ندارم ... نه به تو .... نه به هیچ پسر دیگه ای ؟
دیگه حرفی ندارم .
اومد كنارم نشست و گفت : حق داری منم اگه عشق یکمم پسری مثل سینا بود از تمام پسرا متنفر میشدم .
با شنیدن اسم سینا دلم ریخت بغض كردم ولی نزاشتم متوجه حالم بشه هیچ چی نگفتم .
یه كادو جلوم گرفت یه جعبه ی چهار گوش كوچك كه فوق العاده زیبا تزئین شده بود با شكوفه های ریز و گلهای رز زرد كه به اون جعبه ی چهار گوش شكل قلب داده بود
محسن : باشه قبوله ولی اینو به عنوان یادگاری ازم داشته باش.
با عصبانیت بهش نگاه كردم و گفتم : وای خدای من .....ولم كن خواهش میكنم من چی میگم تو چی می گی؟ نمی تونم خواهشاً اصرار نكن . نمی تونم قبول كنم
محسن : خیلی بی انصافی خیلی بیرحمی آخه تو مگه از سنگی دختر ؟
هیچ حرفی برای گفتن نداشتم فقط دلم میخواست از اون محیط فرار كنم ولی خوب میدونستم امكانش نبود .
برام بازش كرد گرفت جلوم و پرسید : خوشت میاد ؟ اگه خوشت نیومد می برمت عوضش كن .
دیگه داشت اعصابمو خورد میشد دلم میخواست اون میزو با اون كادو تو سرش می كوبیدم . نگاهی به داخل جعبه انداختم یه سرویس جواهر فوق العاده زیبا كه هیچ كس تصورشم نمی تونه بكنه چقدر ارزش داشت .
در جعبه رو بستم دستشو عقب زدم و خیلی راحت گفتم : متاسفم . واسه جسمم و روحم بیشتر از این حرفا ارزشم قائلم .
بازم چیزی نگفت و فقط نگام كرد خیلی آرووم بلند شد جعبه رو گذاشت رو یه میز دیگه و برگشت .
محسن : خوب هر چی تو بگی پس لا اقل افتخار بده یه نهار با هم بخوریم .
نمی دونم چرا سرمو به علامت تائید تكون دادم . شاید خواستم زودتر از دستش خلاص بشم . یه كم سوپ واسم ریخت . شروع كردم به خوردن نشسته بود روبروم و داشت نگام میكرد حالم از نگاهش بد میشد داشت برام حرف میزد و من گوش میدادم ، می دونی مهرانه تو تنها ترین و پاكترین عشق منی .خوشحالم كه بعد از اونهمه كثافتكاری بالاخره یه عشق پاك و عزیز پیدا كردم . مهرانه برای همیشه در ذهن و قلب من خواهد ماند پاك و مقدس همانطور كه هست .
من دوشنبه ی آینده ساعت 2 نصف شب پرواز دارم می دونی كه چون من خواننده هستم جایی تو ایران ندارم نوازندگی و خوانندگی شغل منه بخاطر همین دارم میرم امریكا دلم میخواست با تو برم اونجا كنارت باشم همونطور كه دوست داری من حاضرم بخاطر تو تمام كارهامو كنار بزارم به هیچ زن و دختری نگاه نكنم تا تو رو بدست بیارم ولی اینطور كه معلومه تو هیچ احساسی بمن نداری . خوب خانووم ما كه رفتیم بعدا _ وقتی رو میگم كه من مشهور شدم_ تو به همه بگو كه یه نهار با من خوردی ... البته شوخی كردم .
یه نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم باورم نمیشد زمان اینقدر زود گذشته باشه طرفای 6 بود نگاهی بهش كردم و گفتم با اجازتون من برم ممكنه دوستام نگران بشن .
محسن : مهرانه یه خواهش ؟
- بفرمائید
محسن : اجازه بده خودم برسونمت .
-امكان نداره اصرار نكنید لطفاً
محسن : باشه باشه ... هرطور راحتی .
ازش بابت پذیرایی و زحمتی كه كشیده بود تشكر كردم و به طرف در خروجی راه افتادم درو برام بازكرد و تا بیرون هتل اومد شهرام تو ماشین بود با دیدن ما از ماشین پیاده شد بطرفمون اومد و گفت : سلام آقا. بعد سوئیچ رو بطرف محسن گرفت .
محسن : نه عزیزم زحمتشو خودت بكش . خانووم رو برسون لطفا .
بعد در ماشین رو برام باز كرد سوار شدم مطمئن بودم چشم از من برنمی داره ولی حتی یكبارهم نگاش نكردم با اشاره دست محسن ماشین راه افتاد و ازش دور شدم .
نفس راحتی كشیدم سرمو به صندلی ماشین تكیه دادم و چشمامو بستم بدون هیچ احساس خاصی .
_ادامه دارد _
در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم
.Unexpected places give you unexpected returns