02-22-2013, 10:23 PM
تستسترون
Nov 17, 2008, 02:58 PM
نویسنده: iirraann
کوتاهیدهیِ داستان
بخش یکم
ساعت 3:30 یک روز گرم تیر ماه ....
گوشیم زنگ خورد ... مثل همیشه رو سایلنت بود صدای ویبره من رو متوجه خودش کرد شدیدا اعصابم خراب بود رو تخت دراز کشیده بودم و به همه چی فکر میکردم.....
با بی حوصلگی شدید درست هم نمیتونستم حرف بزنم گوشی رو جواب دادم...
من_ بله
پریسا_ سلام چطوری ارین !!! ( پریسا دختر عمم یه دختر شدیدا شاد و پر انرژی و البته مهربون)
- سلام خوبی؟
- مرسی چیکار میکنی کلک خبری نیست ازت ؟
- هیچی مثل همیشه !
- ارین !!!!!! ( اینطوری که میگه یعنی چیزی از من میخاد )
- جانم !
- باز به مشکل برخوردم !
- چشه ؟
- نمیدونم چرا این کامپیوترم رو که روشن میکنم پشت سر هم بوق میزنه و بالا نمیاد !
- چیکارش کردی؟
- هیچی به خدا یه دفعه اینطوری شد !
عادت پریسا این بود که در ضمینه کامپیوتر بسیار کنجکاوی میکرد روزی یک بار کاملا کامپیوترش رو زیر و رو میکرد ...
- مگه بهت نگفتم دست تو کیست نبر ها ؟
- خوب چیکار کنم ببخشید ... ارین !!!!!
- ای بابا از دست تو !
- بابا اصلا نمیخاد بیای اینجا بگو من چیکار کنم خودم درستش میکنم !
- نه نه اصلا ...لازم نکرده ... خودم میام
- راست میگی ؟؟؟ کی میای؟؟؟( خیلی ذوق زده شد)
- امروز که نمیرسم ! فردا شاید
- ای بابا اندازه یه دختر 16 ساله ناز داری خوب چقدر التماست کنم اخه کارم گیره یه مقاله باید از اینترنت در بیارم برا فردا لازمش دارم تو رو خدا بیا دیگه ....
با این که شدیدا کار داشتم اعصابم به هم ریخته بود و ... نمیتونستم دلش رو بشکنم گفتم :
باشه میام اما ساعت 10 به بعد شاید بتونم باز قول نمیدم ببین اگر نیومدم نگی نگفتی ها ممکنه نتونم بیام
- نه دیگه این حرفها نیست به خدا نیای دیگه باهات حرف نمیزنم نه من نه تو دیگه ! ساعت 10 منتظرتم ممنون مواظب خودش باش خدا حافظ !
سریع قطع کرد و با این کارش دیگه گفت 100 درصد باید بیای !
از رو تختم بلند شدم و رفتم دستشویی یه ابی به سر و صورتم زدم و اومدم تو اتاقم تا ساکم رو جمع کنم . هرچی دنبالم کفشم گشتم پیداش نکردم ، من وقتی چیزی رو نمیتونستم گیر بیارم تو اون شرایط روحی که داشتم شدیدا عصبی میشدم تمام بدنم شروع میکرد به خارش ...
من _ نازی !!! ( با صدای بلند ) کجایی ؟
نازنین_ بله چیه باز ؟
نازنین زن پدرم که 2 سالی با هم اشنا بودن تا جایی که ما میدونستیم و 1 سال بود که با هم ازدواج کرده بودن با پدرم 15 سال اختلاف سنی داشت ! حدودا 30 سالش بود و خوب طبیعی بود که چرا زن بابام شده و مشخصا خوب خیلی خیلی هم خوشگل بود. بسیاری از افراد فامیل از جمله خاله های من نازنین رو عامل جدایی پدرم با مادرم میدونستن من اون زمان خدمت سربازی بودم و چیز زیادی از وقایع اتفاق افتاده نمیدونستم اما میدونستم نازنین مورد حمایت عمه من هست و خاله هام میخان تیکه تیکش کنن . من شدیدا ازش متنفر بودم که دلایلش رو خودتون حتما میتونین حدث بزنین ! سر مساله ای با هم بحث داشتیم ، و معمولا این بابام بود که با طرفداری از نازنین قائله رو خاتمه میداد.
من_ این کفش ورزشی من کو ؟
- من چه میدونم !!!
- مگه تو اتاق من رو مرتب نمیکنی ؟
- من یادم نیست کجا گذاشتم بگرد خودت پیدا کن !
رفتم پیشش رو کاناپه جلوی تلویزیون نشسته بود داشت ماهواره نگاه میکرد . با کف دستم محکم زدم تو دیوار و بلند داد زدم این کفش بی صحاب من کدوم گوریه؟ ؟ میگی یا نه ؟؟؟
به هیچ عنوان رفتارهای پرخاشگرانه من باعث ترسش نمیشد چون معمولا روزی 100 بار با هم دعوا داشتیم . یهو بلند شد گفت :
ببین زنگ میزنم علی میگم که باز سگ شدی ها ! ( اسم پدرم علی رضا هست)
- برو گمشو بابا گور پدر تو و علی کفش من رو یا همین الان پیدا میکنی یا انقدر میزنمت صدای سگ در بیاری فهمیدی ؟
- تو غلط میکنی کثافت دست رو من بلند کنی .....
جر و بحث بالا گرفت و داد و بیداد ما رفت هوا... یه 20 دقیقه ای جر و بحث کردیم و اخرش متوجه شدم کفشهام کجا هستن . ساکم رو بستم و راه افتادم بیرون افتاب خیلی سوزناک بود بدنم باز به خارش افتاده بود . کلافه بودم حوصله ورزش کردن رو نداشتم ... به سر کوچه که رسیدم دیدم معین و سپر مثل همیشه نشستن سر کوچه و مثل همینه تو کف هستن و دخترهای رهگذر رو دید میزنن و شماره رد میکنن !!!! شاید روزی بیش از 30 تا شماره میدادن !
سپهر_ به داش ارین چطوری نوکرتم به مولا...
- قربانت چاکریم چطوری ؟
معین_ ارین میری باشگاه ؟
- اره نمیای ؟
- هنوز شروع نکردم اصلا میخام بیام ولی شاید تو همین هفته !
سپهر_ بابا این گشاده ! میدونی چیه ؟ گشاد ورزش کردن تو مرامش نیست ... !
معین_ نه این که خودت ارنولدی تو خودت 3 جلسه رفتی خایه کردی !
من _ بکس من میرم دیگه کاری ندارین شب شاید ببینمتون !
خداحافظی کردیم و من راه افتادم سمت باشگاه . تو مسیر همش به اوضاع و احوال خودم فکر میکردم به وضع روحی بسیار بد مادرم که چطور داره روز به روز بد تر و بد تر میشه ... تا این که رسیدم به در باشگاه مثل همیشه بسته بود ! دلیلش هم اینه که بر خلاف هشدارهای هییت وزنه برداری استان و و اداره اماکن.... نباید تو باشگاهها از ساب ووفر استفاده بشه برای سیستمهای صوتی اما تو باشگاه ما بود ! در رو باز کردم و وارد شدم ! بلافاصه حالم از این رو به اون رو شد ... تحت تاثیر جو باشگاه قرار گرفتم یه هوای دیگه اون جا بود محمود ( مربی ) یه اهنگ ترنس گذاشته بود و شدیدا زیادش کرده بود هرکی مشغول یه حرکتی بود . از همه سنین توش بودن از بچه 14 ساله گرفته تا پیرمرد 60 و خورده ای ساله از پله ها اروم اروم پایین رفتم کفشهام رو در اوردم و رفتم نزدیک میز محمود
محمود_ به سلام ارنولد ماشالله تازگیها کون گشادی پیشه کردی ها ! کجا بودی این 3 روز ؟
- حالم خوش نبود یه سری مشکلات داشتم نتونستم بیام
یه دفعه لحن صحبت کردنش تعقیر کرد و با عصبانیت زد رو میزن و گفت :
خفه شو کثافت تو میدونی تو دوران اماده سازی هر 1 جلسه تمرین نکردن برابر با یک هفته عقب افتادن از رقبا هست گه میخوری غیبت میکنی جاکش میخای ابروی من رو جلوی اون حسن مادر جنده ببری؟ ( حسن یکی دیگه از بهترین مربی های بدنسازی بود که رقابت شدیدی با محمود داشت ) زود برو گمشو اماده شو ببینم ...
لباسم رو از تنم در اوردم و لباس ورزشیم رو پوشیدم
پوریا_ چه عجب .. بچه ها ببینین کی اومده .. راه گم کردی حاجی ؟
پوریا بهترین دوست من بود 20 ساله از اون پسرهای شر و لاشی بود... بیشتر از 70 بار سکس داشه یه تفکر خیلی جالب داشت ! مخ دخترهای خیلی معمولی و متعلق به پایین شهر رو میزد ! میگفت هیچ دردسر و توقعی از ادم ندارن به راحتی هم میشه برد و کردشون بعد هم ولشون کرد . خیلی هم ساده هستن احتیاج ندارن براشون پول خرج کنی! پوریا تجربه تجاوز هم داشته قبلا که به خاطر عموش که سپاهی بوده در رفته از زیرش ، وقتی هم سوم دبیرستان بوده تو یه دعوا بینی یه شخصی رو خورد میکنه و 2 ماه تو کانون اصلاح و تربیت بوده.
شروع کردیم با پوریا 15 دقیقه ای گرم کردیم تا محمود اومد تا تمرین رو شروع کنیم
محمود اومد و 2 تا تستسترون دستش بود . یکم به من زد نصفش رو تو سرشونه راستم زد نصفش رو تو چپم . بعدش هم به پوریا زد و گفت:
ببینین بچه ها بهتون بازم میگم تو این 3 هفته یه وقت شیطونی نکنین ها ! اگر یک قطره از بدنتون خارج بشه شک نکنین دور یکم حذف میشین !
پوریا_ بابا داش محمود گاییدی ما رو بابا یک ماهه رو انتنیم به مولا ، خوب اگه نمیشه بکنیم یکی رو بفرست ما رو بکنه حداقل یه حالی بکنیم ...
من_ با وجود این یکی من نمیتونم تحمل کنم تو این 3 هفته گذشته این دوازدهمیه بابا
محمود_ اون قرص هایی رو که دادم مگه نمیخورین ؟ اون باید جلو شهوتتون رو بگیره !
من_ اخه چقدر داش اونها در حالت طبیعی جلوش رو میگیره نه مایی که روزی 4 تا امپول تزریق میکنیم .
محمود_ به هر صورت بچه ها باید تحمل کنین ! برای موفقیت از این بیشتراش رو باید بکشین ...
ما شروع کردیم به تمرین کردن و 2 ساعت بعدش رفتیم بیرون از باشگاه سوار ماشین پوریا شدیم و رفتیم یه دوری تو شهر بزنیم این پوریا هم یه اهنگ رپ گذاشته بود شدیدا وولوم داده بود اما من انگار اصلا تو ماشین نبودم ذهنم جای دیگهبود تو فکر خودم بودم و زندگی خودم ... پوریا متوجه شد و صدای ضبط ماشین رو کم کرد و گفت :
بازم با این جنده درگیر شدی؟
- اون که کار هر روزمونه .
- بابا بیخیال داداش تو فکرش نرو
- چی بگم والا
یه چند دقیقه ای سکوت بین ما بود
میگم پوریا من رو سر چهار راه پیاده کن میخام برم کلاس
- ای کیرم تو حلقت بیخیال بابا کلاس چیه بیا امشب برنامه داریم
- چی؟
- بیا یه 2 تا کس میارم با هم بکنیم !
- کسکش مگه ساندویچ میخای بخری که میگی میارم راحت !!! از کجا میاری ؟
- تو کاریت نباشه !
- یعنی چی دیوس ما 2 ماه خودمون رو نگه داشتیم حالا بیایم ....
- تو خودت رو نگه داشتی نه من
- یعنی چی ؟ منظورت چیه نکنه... نه !!!
- پس چی فکر کردی ؟ فکر کردی من 2 ماه تو کف میمونم ! همین پریشب بود با اجازت...
- پس چطور میکشی وزنه ها رو ؟
- زدم به سیم اخر سستانول و دکا هم میزنم با هم !
این حرف رو که زد من یه دقعه مغزم سوت کشید ! شدیدا کوپ کردم با تعجب گفتم لامصب تو دیگه به سن 40 سالگی نمیرسی شک ندارم سرطان رو گرفتی...
- بابا کس خار مادر زندگی بیخیالش بابا...
بخش دوم
به چهار راه رسیدیم از پوریا خداحافظی کردم و رفتم سمت اموزشگاه دم درش شلوغ بود بچه های کلاس ما ایستاده بودن ( من دیبلم ریاضی داشتم بعد از خدمت سربازیم تصمیم گرفتم یه مدرک فنی کامپیوتر بگیرم تا راحت برم دانشگاه ادامه تحصیل بدم برای همین داشتم دوره مهارت خودم رو میگذروندم )
با بچه ها سلام علیک کردم تا این که استادمون اومد یه ادم عوضی و....سر کلاسش ما فقط میخندیدیم ! فقط مسخره بازی در میاوردیم این کلاس از اون جاهایی بود که من وقتی واردش میشدم همه چی رو فراموش میکردم و برای چند ساعت هم که شده خوشحال بود . من تا ساعت 10 کلاس داشتم حدودا 9 بود که موبایلم زنگ زد اجازه گرفتم رفتم بیرون و گوشی رو جواب دادم پریسا پشت خط بود
- سلام چطوری
- سلام ارین جان خوبی ؟
- ممنونم هنوز ساعت 9 هست ها !
- اهو... حالا کی گفته من فقط برای کار باید به تو زنگ بزنم !؟ زنگ زدم حالت رو بپرسم !
- عجب ! تو زنگ زدی حال من رو بپرسی ؟ ( با خنده)
صداش رو نازک کرد با یه لحن شیرین و خیلی موزیانه گفت :
خوب البته میخاستم قرار امشب رو یادت بیارم .
- بابا تو دیگه کی هستی !!! خوب باشه چشم به خدا یادم بود میام .. ساعت 10 اونجام ..
- باشه پس میبینمت کاری نداری
- نه خداحافظ
- خداحافظ
...
چشمم خورد به دفتر ! مدیر اونجا رو دیدم خانوم صالحی ! کلا کادر مدیریتی اموزشگاه به جز مسئولین فنی زن بودن این خانوم صالحی یه زن حدودا 30 ساله بود که خیلی خوشگل بود خیلی هم سکسی بود من خیلی تو کف این بودم خودش هم خیلی تو کف بچه ها بود منتظر بودم تو یه موقعیتی مخش رو بزنم و....
برگشتم سمت کلاس یهو یادم افتاد الان ساعت 9:15 هست خوب من چطوری میتونم تا ساعت 10 کلاس باشم و بعد بلافاصله برم خونه عمه اینا !!! باید همی...
نکته: فرآیند چاپ این نوشته ١٠٠% خودکار بوده است. اگر درونمایهیِ این داستان را نااخلاقی/نافراخور میبینید با دکمه «گزارش» ما را بیاگاهانید.
بایگانیده از avizoon.com
Nov 17, 2008, 02:58 PM
نویسنده: iirraann
کوتاهیدهیِ داستان
بخش یکم
ساعت 3:30 یک روز گرم تیر ماه ....
گوشیم زنگ خورد ... مثل همیشه رو سایلنت بود صدای ویبره من رو متوجه خودش کرد شدیدا اعصابم خراب بود رو تخت دراز کشیده بودم و به همه چی فکر میکردم.....
با بی حوصلگی شدید درست هم نمیتونستم حرف بزنم گوشی رو جواب دادم...
من_ بله
پریسا_ سلام چطوری ارین !!! ( پریسا دختر عمم یه دختر شدیدا شاد و پر انرژی و البته مهربون)
- سلام خوبی؟
- مرسی چیکار میکنی کلک خبری نیست ازت ؟
- هیچی مثل همیشه !
- ارین !!!!!! ( اینطوری که میگه یعنی چیزی از من میخاد )
- جانم !
- باز به مشکل برخوردم !
- چشه ؟
- نمیدونم چرا این کامپیوترم رو که روشن میکنم پشت سر هم بوق میزنه و بالا نمیاد !
- چیکارش کردی؟
- هیچی به خدا یه دفعه اینطوری شد !
عادت پریسا این بود که در ضمینه کامپیوتر بسیار کنجکاوی میکرد روزی یک بار کاملا کامپیوترش رو زیر و رو میکرد ...
- مگه بهت نگفتم دست تو کیست نبر ها ؟
- خوب چیکار کنم ببخشید ... ارین !!!!!
- ای بابا از دست تو !
- بابا اصلا نمیخاد بیای اینجا بگو من چیکار کنم خودم درستش میکنم !
- نه نه اصلا ...لازم نکرده ... خودم میام
- راست میگی ؟؟؟ کی میای؟؟؟( خیلی ذوق زده شد)
- امروز که نمیرسم ! فردا شاید
- ای بابا اندازه یه دختر 16 ساله ناز داری خوب چقدر التماست کنم اخه کارم گیره یه مقاله باید از اینترنت در بیارم برا فردا لازمش دارم تو رو خدا بیا دیگه ....
با این که شدیدا کار داشتم اعصابم به هم ریخته بود و ... نمیتونستم دلش رو بشکنم گفتم :
باشه میام اما ساعت 10 به بعد شاید بتونم باز قول نمیدم ببین اگر نیومدم نگی نگفتی ها ممکنه نتونم بیام
- نه دیگه این حرفها نیست به خدا نیای دیگه باهات حرف نمیزنم نه من نه تو دیگه ! ساعت 10 منتظرتم ممنون مواظب خودش باش خدا حافظ !
سریع قطع کرد و با این کارش دیگه گفت 100 درصد باید بیای !
از رو تختم بلند شدم و رفتم دستشویی یه ابی به سر و صورتم زدم و اومدم تو اتاقم تا ساکم رو جمع کنم . هرچی دنبالم کفشم گشتم پیداش نکردم ، من وقتی چیزی رو نمیتونستم گیر بیارم تو اون شرایط روحی که داشتم شدیدا عصبی میشدم تمام بدنم شروع میکرد به خارش ...
من _ نازی !!! ( با صدای بلند ) کجایی ؟
نازنین_ بله چیه باز ؟
نازنین زن پدرم که 2 سالی با هم اشنا بودن تا جایی که ما میدونستیم و 1 سال بود که با هم ازدواج کرده بودن با پدرم 15 سال اختلاف سنی داشت ! حدودا 30 سالش بود و خوب طبیعی بود که چرا زن بابام شده و مشخصا خوب خیلی خیلی هم خوشگل بود. بسیاری از افراد فامیل از جمله خاله های من نازنین رو عامل جدایی پدرم با مادرم میدونستن من اون زمان خدمت سربازی بودم و چیز زیادی از وقایع اتفاق افتاده نمیدونستم اما میدونستم نازنین مورد حمایت عمه من هست و خاله هام میخان تیکه تیکش کنن . من شدیدا ازش متنفر بودم که دلایلش رو خودتون حتما میتونین حدث بزنین ! سر مساله ای با هم بحث داشتیم ، و معمولا این بابام بود که با طرفداری از نازنین قائله رو خاتمه میداد.
من_ این کفش ورزشی من کو ؟
- من چه میدونم !!!
- مگه تو اتاق من رو مرتب نمیکنی ؟
- من یادم نیست کجا گذاشتم بگرد خودت پیدا کن !
رفتم پیشش رو کاناپه جلوی تلویزیون نشسته بود داشت ماهواره نگاه میکرد . با کف دستم محکم زدم تو دیوار و بلند داد زدم این کفش بی صحاب من کدوم گوریه؟ ؟ میگی یا نه ؟؟؟
به هیچ عنوان رفتارهای پرخاشگرانه من باعث ترسش نمیشد چون معمولا روزی 100 بار با هم دعوا داشتیم . یهو بلند شد گفت :
ببین زنگ میزنم علی میگم که باز سگ شدی ها ! ( اسم پدرم علی رضا هست)
- برو گمشو بابا گور پدر تو و علی کفش من رو یا همین الان پیدا میکنی یا انقدر میزنمت صدای سگ در بیاری فهمیدی ؟
- تو غلط میکنی کثافت دست رو من بلند کنی .....
جر و بحث بالا گرفت و داد و بیداد ما رفت هوا... یه 20 دقیقه ای جر و بحث کردیم و اخرش متوجه شدم کفشهام کجا هستن . ساکم رو بستم و راه افتادم بیرون افتاب خیلی سوزناک بود بدنم باز به خارش افتاده بود . کلافه بودم حوصله ورزش کردن رو نداشتم ... به سر کوچه که رسیدم دیدم معین و سپر مثل همیشه نشستن سر کوچه و مثل همینه تو کف هستن و دخترهای رهگذر رو دید میزنن و شماره رد میکنن !!!! شاید روزی بیش از 30 تا شماره میدادن !
سپهر_ به داش ارین چطوری نوکرتم به مولا...
- قربانت چاکریم چطوری ؟
معین_ ارین میری باشگاه ؟
- اره نمیای ؟
- هنوز شروع نکردم اصلا میخام بیام ولی شاید تو همین هفته !
سپهر_ بابا این گشاده ! میدونی چیه ؟ گشاد ورزش کردن تو مرامش نیست ... !
معین_ نه این که خودت ارنولدی تو خودت 3 جلسه رفتی خایه کردی !
من _ بکس من میرم دیگه کاری ندارین شب شاید ببینمتون !
خداحافظی کردیم و من راه افتادم سمت باشگاه . تو مسیر همش به اوضاع و احوال خودم فکر میکردم به وضع روحی بسیار بد مادرم که چطور داره روز به روز بد تر و بد تر میشه ... تا این که رسیدم به در باشگاه مثل همیشه بسته بود ! دلیلش هم اینه که بر خلاف هشدارهای هییت وزنه برداری استان و و اداره اماکن.... نباید تو باشگاهها از ساب ووفر استفاده بشه برای سیستمهای صوتی اما تو باشگاه ما بود ! در رو باز کردم و وارد شدم ! بلافاصه حالم از این رو به اون رو شد ... تحت تاثیر جو باشگاه قرار گرفتم یه هوای دیگه اون جا بود محمود ( مربی ) یه اهنگ ترنس گذاشته بود و شدیدا زیادش کرده بود هرکی مشغول یه حرکتی بود . از همه سنین توش بودن از بچه 14 ساله گرفته تا پیرمرد 60 و خورده ای ساله از پله ها اروم اروم پایین رفتم کفشهام رو در اوردم و رفتم نزدیک میز محمود
محمود_ به سلام ارنولد ماشالله تازگیها کون گشادی پیشه کردی ها ! کجا بودی این 3 روز ؟
- حالم خوش نبود یه سری مشکلات داشتم نتونستم بیام
یه دفعه لحن صحبت کردنش تعقیر کرد و با عصبانیت زد رو میزن و گفت :
خفه شو کثافت تو میدونی تو دوران اماده سازی هر 1 جلسه تمرین نکردن برابر با یک هفته عقب افتادن از رقبا هست گه میخوری غیبت میکنی جاکش میخای ابروی من رو جلوی اون حسن مادر جنده ببری؟ ( حسن یکی دیگه از بهترین مربی های بدنسازی بود که رقابت شدیدی با محمود داشت ) زود برو گمشو اماده شو ببینم ...
لباسم رو از تنم در اوردم و لباس ورزشیم رو پوشیدم
پوریا_ چه عجب .. بچه ها ببینین کی اومده .. راه گم کردی حاجی ؟
پوریا بهترین دوست من بود 20 ساله از اون پسرهای شر و لاشی بود... بیشتر از 70 بار سکس داشه یه تفکر خیلی جالب داشت ! مخ دخترهای خیلی معمولی و متعلق به پایین شهر رو میزد ! میگفت هیچ دردسر و توقعی از ادم ندارن به راحتی هم میشه برد و کردشون بعد هم ولشون کرد . خیلی هم ساده هستن احتیاج ندارن براشون پول خرج کنی! پوریا تجربه تجاوز هم داشته قبلا که به خاطر عموش که سپاهی بوده در رفته از زیرش ، وقتی هم سوم دبیرستان بوده تو یه دعوا بینی یه شخصی رو خورد میکنه و 2 ماه تو کانون اصلاح و تربیت بوده.
شروع کردیم با پوریا 15 دقیقه ای گرم کردیم تا محمود اومد تا تمرین رو شروع کنیم
محمود اومد و 2 تا تستسترون دستش بود . یکم به من زد نصفش رو تو سرشونه راستم زد نصفش رو تو چپم . بعدش هم به پوریا زد و گفت:
ببینین بچه ها بهتون بازم میگم تو این 3 هفته یه وقت شیطونی نکنین ها ! اگر یک قطره از بدنتون خارج بشه شک نکنین دور یکم حذف میشین !
پوریا_ بابا داش محمود گاییدی ما رو بابا یک ماهه رو انتنیم به مولا ، خوب اگه نمیشه بکنیم یکی رو بفرست ما رو بکنه حداقل یه حالی بکنیم ...
من_ با وجود این یکی من نمیتونم تحمل کنم تو این 3 هفته گذشته این دوازدهمیه بابا
محمود_ اون قرص هایی رو که دادم مگه نمیخورین ؟ اون باید جلو شهوتتون رو بگیره !
من_ اخه چقدر داش اونها در حالت طبیعی جلوش رو میگیره نه مایی که روزی 4 تا امپول تزریق میکنیم .
محمود_ به هر صورت بچه ها باید تحمل کنین ! برای موفقیت از این بیشتراش رو باید بکشین ...
ما شروع کردیم به تمرین کردن و 2 ساعت بعدش رفتیم بیرون از باشگاه سوار ماشین پوریا شدیم و رفتیم یه دوری تو شهر بزنیم این پوریا هم یه اهنگ رپ گذاشته بود شدیدا وولوم داده بود اما من انگار اصلا تو ماشین نبودم ذهنم جای دیگهبود تو فکر خودم بودم و زندگی خودم ... پوریا متوجه شد و صدای ضبط ماشین رو کم کرد و گفت :
بازم با این جنده درگیر شدی؟
- اون که کار هر روزمونه .
- بابا بیخیال داداش تو فکرش نرو
- چی بگم والا
یه چند دقیقه ای سکوت بین ما بود
میگم پوریا من رو سر چهار راه پیاده کن میخام برم کلاس
- ای کیرم تو حلقت بیخیال بابا کلاس چیه بیا امشب برنامه داریم
- چی؟
- بیا یه 2 تا کس میارم با هم بکنیم !
- کسکش مگه ساندویچ میخای بخری که میگی میارم راحت !!! از کجا میاری ؟
- تو کاریت نباشه !
- یعنی چی دیوس ما 2 ماه خودمون رو نگه داشتیم حالا بیایم ....
- تو خودت رو نگه داشتی نه من
- یعنی چی ؟ منظورت چیه نکنه... نه !!!
- پس چی فکر کردی ؟ فکر کردی من 2 ماه تو کف میمونم ! همین پریشب بود با اجازت...
- پس چطور میکشی وزنه ها رو ؟
- زدم به سیم اخر سستانول و دکا هم میزنم با هم !
این حرف رو که زد من یه دقعه مغزم سوت کشید ! شدیدا کوپ کردم با تعجب گفتم لامصب تو دیگه به سن 40 سالگی نمیرسی شک ندارم سرطان رو گرفتی...
- بابا کس خار مادر زندگی بیخیالش بابا...
بخش دوم
به چهار راه رسیدیم از پوریا خداحافظی کردم و رفتم سمت اموزشگاه دم درش شلوغ بود بچه های کلاس ما ایستاده بودن ( من دیبلم ریاضی داشتم بعد از خدمت سربازیم تصمیم گرفتم یه مدرک فنی کامپیوتر بگیرم تا راحت برم دانشگاه ادامه تحصیل بدم برای همین داشتم دوره مهارت خودم رو میگذروندم )
با بچه ها سلام علیک کردم تا این که استادمون اومد یه ادم عوضی و....سر کلاسش ما فقط میخندیدیم ! فقط مسخره بازی در میاوردیم این کلاس از اون جاهایی بود که من وقتی واردش میشدم همه چی رو فراموش میکردم و برای چند ساعت هم که شده خوشحال بود . من تا ساعت 10 کلاس داشتم حدودا 9 بود که موبایلم زنگ زد اجازه گرفتم رفتم بیرون و گوشی رو جواب دادم پریسا پشت خط بود
- سلام چطوری
- سلام ارین جان خوبی ؟
- ممنونم هنوز ساعت 9 هست ها !
- اهو... حالا کی گفته من فقط برای کار باید به تو زنگ بزنم !؟ زنگ زدم حالت رو بپرسم !
- عجب ! تو زنگ زدی حال من رو بپرسی ؟ ( با خنده)
صداش رو نازک کرد با یه لحن شیرین و خیلی موزیانه گفت :
خوب البته میخاستم قرار امشب رو یادت بیارم .
- بابا تو دیگه کی هستی !!! خوب باشه چشم به خدا یادم بود میام .. ساعت 10 اونجام ..
- باشه پس میبینمت کاری نداری
- نه خداحافظ
- خداحافظ
...
چشمم خورد به دفتر ! مدیر اونجا رو دیدم خانوم صالحی ! کلا کادر مدیریتی اموزشگاه به جز مسئولین فنی زن بودن این خانوم صالحی یه زن حدودا 30 ساله بود که خیلی خوشگل بود خیلی هم سکسی بود من خیلی تو کف این بودم خودش هم خیلی تو کف بچه ها بود منتظر بودم تو یه موقعیتی مخش رو بزنم و....
برگشتم سمت کلاس یهو یادم افتاد الان ساعت 9:15 هست خوب من چطوری میتونم تا ساعت 10 کلاس باشم و بعد بلافاصله برم خونه عمه اینا !!! باید همی...
***
نکته: فرآیند چاپ این نوشته ١٠٠% خودکار بوده است. اگر درونمایهیِ این داستان را نااخلاقی/نافراخور میبینید با دکمه «گزارش» ما را بیاگاهانید.
بایگانیده از avizoon.com
[noparse]
<!--
[stats]
Mirrored by AvizoOooOoOOn Copier v1.2
Total time: 0:00:21.938000
-->
<!--
[LOG_DATA]
URL: http://avizoon.com/forum/2_74071_0.html
Author: iirraann
last-page: 7
last-date: 2008/11/26 14:31
-->
[/noparse]
.Unexpected places give you unexpected returns