02-22-2013, 10:24 PM
تب عشق... فهرست در ضفحه اول
Oct 15, 2008, 04:56 PM
نویسنده: mahdijava112
کوتاهیدهیِ داستان
می دونم خیلی دیر شد اما علتش این بود که مادربوردم سوخت... کامپیوتر نداشتم
بخش یکم
- اَه! چقدر این کلاس اژدری گنده. با اون صدای خواب آورش... این رو حل کن آقای مهدوی... اَههههههه.
مجید پشت من ایستاده بود و هی غرغر می کرد اما من دیگه عادت کرده بودم برای همین هم بدون توجه به اون داشتم ساندویچم رو گاز می زدم. مجید غرغر رو از یه جای دیگه شروع کرد و گفت: این حامد و مهیار دیگه شورش رو در آوردن... این دفعه به اونها یه چیزی بگو دیگه. من تنها نمی تونم چیزی به اونها بگم امید هم که یا سرکاره یا دانشگاه.
باز هم هیچی نگفتم. حامد و مهیار و امید هم خونه ای های ما بودند. یه ترم بود که به جمع اونها اضافه شده بودم. حامد و مهیار و مجید کاشانی بودند و در واقع همین سه نفر هم خونه رو دست و پا کرده بودند و بعدش امید هم هم خونۀ اونها شده بود.
من هم قبل از اینکه با اونها آشنا بشم دو ترم خوابگاه داشتم اما وقتی با اونها برخورد کردم و دیدم مشکل مالی دارن بدم نیومد هم خونۀ اونها باشم. من هم معلوم نبود واقعا کجایی ام. پدر و مادرم و پدربزرگانم در اصفهان به دنیا آمده بودند اما من به خاطر مأموریت های بابام تو کرمانشاه به دنیا اومدم. وقتی هم که برای درس اومدم تهران پدر و مادرم به اصفهان رفته بودند. مجید چیز جدیدی برای غر زدن پیدا کرد و گفت: اَه... دوباره این برادر بسیجی فضول اومد. من با صبوری به غرهای مجید گوش می دادم. دانه های باران یک به یک خود را فدای زمین می کردند. در این روزها که کم کم هوا سرد می شد. کمتر کسی درون حیاط می ایستاد. پس از دقایقی مجید با لحنی سرزنش آمیز گفت: امیر تو نمی خوای چیزی بگی؟
امیر: چی بگم؟
مجید: یه چیزی که نشون بده زبون داری؟
امیر: خب... هوا سرده!
مجید: بالاخره یه چیزی گفتنت بهتر از هیچ نگفتنته.
لحظاتی به سکوت گذشت تا مجید با صدایی آرام گفت: سردت نیست؟ من گفتم:گفتم که... یه کم... چطور؟ مجید گفت: پاشو بریم پشت میز ساندویچتون رو میل کنید. پا شدیم رفتیم. پشت میز بهتر بود. من ساندویچم رو قبل از اینکه به اونجا برسیم خورده بودم اما مجید انقدر حرف زده بود که هنوز نصف ساندویچش مونده بود. پشت میز راحت تر بودیم. پس از دقایقی آرامش مجید گفت: اونجا رو. برگشتم. اوه... همون دختره که خیلی ها رو دیوونه کرده بود وارد شد. اسمش ویدا بود. قیافه با نمکی داشت و بیشتر از قیافه ش رفتارش منحصر به فرد بود. جالب این بود که به هیچکس هم پا نمی داد. همین موقع امید و مهیار آمدند و کنار آنها نشستند. تا اونها نشستند مجید گفت: به به آقایون درس خون! شرط می بندم تا الآن کتابخونه بودید.
من هنوز داشتم خیلی تابلو دختره رو دید می زدم. امید که انگار متوجه من شده بود گفت: آقا رو... تو نخ دختره ست. برگشتم و به امید لبخندی زدم و گفتم: الکی حرف نزنید. من که مثل آقا حامد پلی بی نیستم. شرط می بندم همین الآن هم که کلاس نداره تو کوچه و خیابون مشغول مخ زدنه. مهیارگفت: اما من می گم که پا پیش نذارید که بد خیت می شید. کسی جرأت نمی کنه بهش بگه ویدا. همه باید کریمی صداش کنن. من و حامد هم امتحان کردیم اما.. خب دیگه. مجید که آخرین ذرات ساندویچش را نیز قورت می داد گفت: اگه ما بتونیم تا آخر امروز مخشو بزنیم چیکار می کنید؟
امید با شیطنت خاصی وارد داستان شد و گفت: اگه شما بتونید مخشو بزنید امشب تمام پخت و پز و شست و روبو ما انجام می دیم اما اگه شما باختید باید شام درست کنید و ظرف ها رو بشورید و اتاق ها رو تمیز کنید. مجید دستش را جلو برد و گفت: قبوله. امید هم به او دست داد و گفت: شروع کن. مجید بلند شد و به من اشاره کرد و گفت: بریم. من که با اخلاق ویدا کریمی آشنا بودم با التماس گفتم: نمی شه من نیام. جواب سؤالم رو تو نگاهش گرفتم. ساکت شدم و آرام پشت سرش بلند شدم. وقتی که داشتیم می رفتیم امید تکیه داد و گفت: آخی راحت شدم... امروز از پخت و پز راحتیم. من چپ چپ به اون نگاه کردم اما اصلاً اون حواسش به من هم نبود. ما رفتیم و وقتی رسیدیم به میزشون مجید مؤدبانه گفت: می تونم بنشینم.
ویدا نگاه زیبایش را به مجید دوخت و گفت: اینجا جا زیادیه. مجید گفت: آره... اما من می خواستم با شما حرف بزنم. دوست ویدا ریز ریز خندید. انقدر از شرط بندی مجید عصبانی بودم که تا صدای خندۀ کوتاهش را شنیدم خیلی بد به اون چپ چپ نگاه کردم. خودم نمی دونم اما نگاهم باید انقدر وحشتناک بوده باشه که اون دختره خیلی زود ساکت شد.
به ویدا و مجید نگاه کردم. ویدا پس از لحظاتی فکر خیلی بی تفاوت گفت: خواهش می کنم... بفرمایید. خدا رو شکر تا اونجا همه چی به خوبی پیش رفته بود. یکم مجید نشست و بعد من. یه نگاهم به مجید و کریمی بود. یه نگاهم هم به امید و مهیار بود. امید و مهیار با هر دو تا چشمشون مواظب اوضاع بودند. در واقع تمام جو مواظب اوضاع بود. چه گندی زده بود مجید. یکمین جمله ش رو طوری روی زبون آورد که دلم می خواست می زدم تو دهنش. مجید با پر رویی گفت: من می خواستم با شما دوست بشم. با خودم گفتم: آخه تو نمی فهمی بشر که باید برای دختری مثل اون کلی مقدمه چینی کنی. گه کاری کردی. انقدر از کارش حرصم گرفته بود که نیاز شدید گلویم را به آب سرد حس می کردم.
ویدا هم انقدر خر نبود. خیلی آروم گفت: ممنون اما متأسفم. دوست ویدا بلندتر از دفعۀ قبل خندید. من اینبار با چشمانی پر از خشم به دوست ویدا نگاه کردم. اینبار دیگه واقعاً دختره از ترسش ساکت شد. من که می فهمیدم اوضاع انقدر خراب هست که نشه دیگه درستش کرد. گفتم: مجید. پا شو... کلاسمون شروع شدهاااااا... مجید هم بدون هیچ اعتراض یا رد کردن تقاضایم پاشد. تو راه کلاس ریاضی کلی فحش دادم به مجید. مجید هم سرش رو انداخت پایین و هیچی نگفت. این هم به عصبانیتم افزود.
به کلاس رسیدیم. خدا رو شکر با مهیار و امید کلاس نداشتیم. فقط من بودم و مجید. وقتی رفتیم تو من به زور مجیدو بردمش ته کلاس. می خواستم بازم سرش غر بزنم. بردمش اون ته. از شانس گند من هم بدترین درسی رو داشتم که حالم ازش به هم می خورد. تا حالا دو ترم اینو برداشته بودم اما همیشه از پاس کردنش باز می موندم. لحظاتی ساکت شدم مجید هم مثل اینکه نفسی کشید اما به محض اینکه ویدا دوباره به کلاس اومد من دوباره شروع کردم. دو ساعت کلاسو به زور تحمل کردم. کلاس که تموم شد. یکی از بچه ها، ویهان برگشت و گفت: جزوه شیمیت کامله؟ گفتم: نه، چطور؟ گفت: جزوه م کامل نیست. شیمیم کلاسش از اون گند ها بود. با اون استادش، اژدری. گفتم: نه، خودم هم باید از یکی جزوه بگیرم. شنبه امتحان داریم دیگه؟
ویهان سرش را به تأکید تکان داد و رفت. وقتی من و مجید بیرون رفتیم مهیار و امید که بیرون در منتظر بودند زدند زیر خنده. مهیار گفت: دیدین گفتم خیت می شین. با عصبانیت به مجید نگاه کردم. کار کردن در خونه مسئلۀ کوچک عصبانیتم بود اما ضایع شدن و سوژه شدن برای امید و مهیار و حامد مسئلۀ راحتی نبود. بیشتر عصبانیتم هم به خاطر همین بود. ویدا و اون دوستش که همیشه باهاش بود از کلاس بیرون آمدند. ویدا واقعاً خوشکل بود. امید گفت: وای چه خوب شد شرط بندی کردیم وگرنه من که امروز حال نداشتم کار بکنم. من فکری به ذهنم رسید و به مجید و مهیار و امید گفتم: دو دقیقه صبر کنید من الآن میام. سپس به سمت ویدا راه افتادم. مهیار با صدای آرومی گفت: به ضایع شدن تو راضی نیستیم. نرو بدتر قهوه ای می شی هااااا. من بدون توجه به مهیار صداش کردم: خانم کریمی... خانم کریمی.
ویدا برگشت به طرفتم از کردۀ خودم پشیمون شدم. بعد از اون کار مجید با چه رویی برم جلو. اما دیگه کار شده بود. ویدا با تعجب سرجایش ایستاده بود. به سرعت خودم رو به اون رسوندم. وقتی به رو به روش رسیدم دوباره دوستش زد زیر خنده. اینبار به خودم زحمت ندادم چپ چپ نگاش کنم. به ویدا گفتم: ببخشید، من می خواستم ببینم جزوۀ شیمیتون کامله؟ ویدا گفت: آره. کمی مکث کردم و گفتم: ببخشید، می شه اون رو یک روز ازتون قرض بگیرم تا بتونم ازشون یه کپی بگیرم. شنبه امتحان داریم.
ویدا لبخندی زد و گفت: خواهش می کنم اما من الآن جزوۀ شیمی همراهم نیست. اونروز سه شنبه بود. چهارشنبه هم نه من کلاس داشتم نه ویدا. پنج شنبه هم تعطیل بود و تا شنبه همدیگه رو نمی دیدیم. همینو می خواستم. من با اظطرابی که در وجودم بود گفتم: می شه ازتون یه شماره داشته باشم تا بتونم فردا باهاتون یه جا قرار بزارم؟ دوستش خندید و من باز هم به او توجهی نکردم. ویدا هیچ واکنشی نشون نداده بود. فهمیدم تردید داره برای همین گفتم: به قرآن من قصد مزاحمت ندارم... نذاشت حرفم رو تموم کنم و گفت: یه جا یادداشت کنید! بلافاصله گوشیمو در آوردم و گفتم: بگید.
دوستش داشت با تعجب به اون نگاه می کرد. شمارشو گفت و رفت. به طرف دوستام رفتم. هر سه تاشون قیافه شون کج و کوله شده بود. اونها نمی دونستن که من به چه بهانه ای شماره ش رو گرفتم. با صدایی گرفته گفتم: امروز شما باید همه کارا رو بکنید.
ادامه دارد...
زندگی گره ای نیست که در جست و جوی بازکردن آن باشیم زندگی واقعیتی است که باید آن را تجربه کرد
بخش دوم
اون شب رو با عیش و نوش گذروندیم. مهیار و امید هم شادی کردند اما فرداش تا صبح داشتند کار می کردند. چه ریخت و پاشی کرده بودیم. من هم با خیال راحت خوابیده بودم. صبح با صدای بلندی از خواب بیدار شدم که می گفت: پا شو، امیرعلی... پاشو صبحونه ت رو بخور. خیلی زود فهمیدم که باید اون صدا، صدای حامد باشه. حامد فقط من رو با اسم کاملم صدا می کرد. بلند شدم. ساعت نه بود. سر و صورتم رو شستم و رفتم سمت آشپزخونه.
حامد و مجید پشت میز نشسته بودند. رفتم تو آشپزخونه و پشت میز نشستم و گفتم: سلام. حامد و مجید هم زمان جوابمو دادند. هم مجید و هم حامد از دیروز تو کف مخ زنی من بودند. وای! اگه اون دو تا و امید و مهیار می فهمیدند سرکارن. چقدر خنده دار می شد. به هر ترتیب سر میز صبحانه هم مجید دوباره تعریفش را از ماجرای دیروز شروع کرد و مجید هر بار یه چیزی می گفت. اون بار هم گفت: بابا جلوت لنگ انداختم آقا امیرعلی. از اینکه امیر صدام نمی کرد خوشم میومد. اسممو خیلی دوست داشتم.
صبحونه رو خیلی سریع خوردم و بلافاصله رفتم لباس هامو پوشیدم. می خواستم برم بیرون و بزرگترین هدفم هم قرار گذاشتن با ویدا بود. می خواستم اگه بعد از ظهر هم با هم قرار گذاشتیم تا بعدازظهر بیرون باشیم تا فکر کنند با هم بودیم. بعد از اینکه لباس هام رو پوشیدم رفتم پشت در آشپزخونه و زنگ زدم ویدا تا وقتی که بوغ نمی خورد الکی شروع کردم به حرف زدن: سلام خانومی... خوبی؟... من هم خوبم، ممنون. نه عزیزم... دوست داشتم اما نشد دیگه... بعد از لحظاتی گوشی ش شروع کرد زنگ زدن خیلی سریع به سمت اتاقم به راه افتادم اما اون خیلی زودتر از اینکه به اتاقم برسم گوشی رو برداشت. ویدا گفت: بله؟
کمی صبر کرد. اما من هنوز نمی تونستم بگم سلام. مجید و حامد می شنیدن. هنوز به اتاقم نرسیده بودم که دوباره گفت: الو... بفرمایید. الو... الو...
رسیدم به اتاق اما تا اومدم جواب بدم ویدا قطع کرد. دوباره گرفتمش اینبار بعد از پنج شیش تا زنگ برداشت به محض اینکه ویدا گفت: بله با شتاب زدگی گفتم: سلام... منم امیرعلی...
ویدا: امیرعلی؟
امیر: مهدوی... همونی که دیروز ازتون شماره گرفتم تا جزوۀ شیمیو ازتون قزض بگیرم
ویدا: اوه... یادم اومد... الآن برای قرار زنگ زدین؟
امیر: آره...
ویدا: کجا می تونید بیایید.؟
امیر: هر جا شما بگید.
ویدا: برای من فرق نداره.
جوراب به دست بیرون رفتم اینبار مجید و حامد در سالن نشسته بودند. با ویدا طوری که بشنوند در پارکی قرار گذاشتم و قطع کردم. گوشیمو اومدم گذاشتم روی میز جلوی مجید و حامد و رفتم تو دستشویی. همونطوری که حدس می زدم وقتی اومدم بیرون گوشیمو دست مجید دیدم خیلی آروم رفتم پشتش گوشیمو از دستش کشیدم بیرون و گفت...
نکته: فرآیند چاپ این نوشته ١٠٠% خودکار بوده است. اگر درونمایهیِ این داستان را نااخلاقی/نافراخور میبینید با دکمه «گزارش» ما را بیاگاهانید.
بایگانیده از avizoon.com
Oct 15, 2008, 04:56 PM
نویسنده: mahdijava112
کوتاهیدهیِ داستان
می دونم خیلی دیر شد اما علتش این بود که مادربوردم سوخت... کامپیوتر نداشتم
بخش یکم
- اَه! چقدر این کلاس اژدری گنده. با اون صدای خواب آورش... این رو حل کن آقای مهدوی... اَههههههه.
مجید پشت من ایستاده بود و هی غرغر می کرد اما من دیگه عادت کرده بودم برای همین هم بدون توجه به اون داشتم ساندویچم رو گاز می زدم. مجید غرغر رو از یه جای دیگه شروع کرد و گفت: این حامد و مهیار دیگه شورش رو در آوردن... این دفعه به اونها یه چیزی بگو دیگه. من تنها نمی تونم چیزی به اونها بگم امید هم که یا سرکاره یا دانشگاه.
باز هم هیچی نگفتم. حامد و مهیار و امید هم خونه ای های ما بودند. یه ترم بود که به جمع اونها اضافه شده بودم. حامد و مهیار و مجید کاشانی بودند و در واقع همین سه نفر هم خونه رو دست و پا کرده بودند و بعدش امید هم هم خونۀ اونها شده بود.
من هم قبل از اینکه با اونها آشنا بشم دو ترم خوابگاه داشتم اما وقتی با اونها برخورد کردم و دیدم مشکل مالی دارن بدم نیومد هم خونۀ اونها باشم. من هم معلوم نبود واقعا کجایی ام. پدر و مادرم و پدربزرگانم در اصفهان به دنیا آمده بودند اما من به خاطر مأموریت های بابام تو کرمانشاه به دنیا اومدم. وقتی هم که برای درس اومدم تهران پدر و مادرم به اصفهان رفته بودند. مجید چیز جدیدی برای غر زدن پیدا کرد و گفت: اَه... دوباره این برادر بسیجی فضول اومد. من با صبوری به غرهای مجید گوش می دادم. دانه های باران یک به یک خود را فدای زمین می کردند. در این روزها که کم کم هوا سرد می شد. کمتر کسی درون حیاط می ایستاد. پس از دقایقی مجید با لحنی سرزنش آمیز گفت: امیر تو نمی خوای چیزی بگی؟
امیر: چی بگم؟
مجید: یه چیزی که نشون بده زبون داری؟
امیر: خب... هوا سرده!
مجید: بالاخره یه چیزی گفتنت بهتر از هیچ نگفتنته.
لحظاتی به سکوت گذشت تا مجید با صدایی آرام گفت: سردت نیست؟ من گفتم:گفتم که... یه کم... چطور؟ مجید گفت: پاشو بریم پشت میز ساندویچتون رو میل کنید. پا شدیم رفتیم. پشت میز بهتر بود. من ساندویچم رو قبل از اینکه به اونجا برسیم خورده بودم اما مجید انقدر حرف زده بود که هنوز نصف ساندویچش مونده بود. پشت میز راحت تر بودیم. پس از دقایقی آرامش مجید گفت: اونجا رو. برگشتم. اوه... همون دختره که خیلی ها رو دیوونه کرده بود وارد شد. اسمش ویدا بود. قیافه با نمکی داشت و بیشتر از قیافه ش رفتارش منحصر به فرد بود. جالب این بود که به هیچکس هم پا نمی داد. همین موقع امید و مهیار آمدند و کنار آنها نشستند. تا اونها نشستند مجید گفت: به به آقایون درس خون! شرط می بندم تا الآن کتابخونه بودید.
من هنوز داشتم خیلی تابلو دختره رو دید می زدم. امید که انگار متوجه من شده بود گفت: آقا رو... تو نخ دختره ست. برگشتم و به امید لبخندی زدم و گفتم: الکی حرف نزنید. من که مثل آقا حامد پلی بی نیستم. شرط می بندم همین الآن هم که کلاس نداره تو کوچه و خیابون مشغول مخ زدنه. مهیارگفت: اما من می گم که پا پیش نذارید که بد خیت می شید. کسی جرأت نمی کنه بهش بگه ویدا. همه باید کریمی صداش کنن. من و حامد هم امتحان کردیم اما.. خب دیگه. مجید که آخرین ذرات ساندویچش را نیز قورت می داد گفت: اگه ما بتونیم تا آخر امروز مخشو بزنیم چیکار می کنید؟
امید با شیطنت خاصی وارد داستان شد و گفت: اگه شما بتونید مخشو بزنید امشب تمام پخت و پز و شست و روبو ما انجام می دیم اما اگه شما باختید باید شام درست کنید و ظرف ها رو بشورید و اتاق ها رو تمیز کنید. مجید دستش را جلو برد و گفت: قبوله. امید هم به او دست داد و گفت: شروع کن. مجید بلند شد و به من اشاره کرد و گفت: بریم. من که با اخلاق ویدا کریمی آشنا بودم با التماس گفتم: نمی شه من نیام. جواب سؤالم رو تو نگاهش گرفتم. ساکت شدم و آرام پشت سرش بلند شدم. وقتی که داشتیم می رفتیم امید تکیه داد و گفت: آخی راحت شدم... امروز از پخت و پز راحتیم. من چپ چپ به اون نگاه کردم اما اصلاً اون حواسش به من هم نبود. ما رفتیم و وقتی رسیدیم به میزشون مجید مؤدبانه گفت: می تونم بنشینم.
ویدا نگاه زیبایش را به مجید دوخت و گفت: اینجا جا زیادیه. مجید گفت: آره... اما من می خواستم با شما حرف بزنم. دوست ویدا ریز ریز خندید. انقدر از شرط بندی مجید عصبانی بودم که تا صدای خندۀ کوتاهش را شنیدم خیلی بد به اون چپ چپ نگاه کردم. خودم نمی دونم اما نگاهم باید انقدر وحشتناک بوده باشه که اون دختره خیلی زود ساکت شد.
به ویدا و مجید نگاه کردم. ویدا پس از لحظاتی فکر خیلی بی تفاوت گفت: خواهش می کنم... بفرمایید. خدا رو شکر تا اونجا همه چی به خوبی پیش رفته بود. یکم مجید نشست و بعد من. یه نگاهم به مجید و کریمی بود. یه نگاهم هم به امید و مهیار بود. امید و مهیار با هر دو تا چشمشون مواظب اوضاع بودند. در واقع تمام جو مواظب اوضاع بود. چه گندی زده بود مجید. یکمین جمله ش رو طوری روی زبون آورد که دلم می خواست می زدم تو دهنش. مجید با پر رویی گفت: من می خواستم با شما دوست بشم. با خودم گفتم: آخه تو نمی فهمی بشر که باید برای دختری مثل اون کلی مقدمه چینی کنی. گه کاری کردی. انقدر از کارش حرصم گرفته بود که نیاز شدید گلویم را به آب سرد حس می کردم.
ویدا هم انقدر خر نبود. خیلی آروم گفت: ممنون اما متأسفم. دوست ویدا بلندتر از دفعۀ قبل خندید. من اینبار با چشمانی پر از خشم به دوست ویدا نگاه کردم. اینبار دیگه واقعاً دختره از ترسش ساکت شد. من که می فهمیدم اوضاع انقدر خراب هست که نشه دیگه درستش کرد. گفتم: مجید. پا شو... کلاسمون شروع شدهاااااا... مجید هم بدون هیچ اعتراض یا رد کردن تقاضایم پاشد. تو راه کلاس ریاضی کلی فحش دادم به مجید. مجید هم سرش رو انداخت پایین و هیچی نگفت. این هم به عصبانیتم افزود.
به کلاس رسیدیم. خدا رو شکر با مهیار و امید کلاس نداشتیم. فقط من بودم و مجید. وقتی رفتیم تو من به زور مجیدو بردمش ته کلاس. می خواستم بازم سرش غر بزنم. بردمش اون ته. از شانس گند من هم بدترین درسی رو داشتم که حالم ازش به هم می خورد. تا حالا دو ترم اینو برداشته بودم اما همیشه از پاس کردنش باز می موندم. لحظاتی ساکت شدم مجید هم مثل اینکه نفسی کشید اما به محض اینکه ویدا دوباره به کلاس اومد من دوباره شروع کردم. دو ساعت کلاسو به زور تحمل کردم. کلاس که تموم شد. یکی از بچه ها، ویهان برگشت و گفت: جزوه شیمیت کامله؟ گفتم: نه، چطور؟ گفت: جزوه م کامل نیست. شیمیم کلاسش از اون گند ها بود. با اون استادش، اژدری. گفتم: نه، خودم هم باید از یکی جزوه بگیرم. شنبه امتحان داریم دیگه؟
ویهان سرش را به تأکید تکان داد و رفت. وقتی من و مجید بیرون رفتیم مهیار و امید که بیرون در منتظر بودند زدند زیر خنده. مهیار گفت: دیدین گفتم خیت می شین. با عصبانیت به مجید نگاه کردم. کار کردن در خونه مسئلۀ کوچک عصبانیتم بود اما ضایع شدن و سوژه شدن برای امید و مهیار و حامد مسئلۀ راحتی نبود. بیشتر عصبانیتم هم به خاطر همین بود. ویدا و اون دوستش که همیشه باهاش بود از کلاس بیرون آمدند. ویدا واقعاً خوشکل بود. امید گفت: وای چه خوب شد شرط بندی کردیم وگرنه من که امروز حال نداشتم کار بکنم. من فکری به ذهنم رسید و به مجید و مهیار و امید گفتم: دو دقیقه صبر کنید من الآن میام. سپس به سمت ویدا راه افتادم. مهیار با صدای آرومی گفت: به ضایع شدن تو راضی نیستیم. نرو بدتر قهوه ای می شی هااااا. من بدون توجه به مهیار صداش کردم: خانم کریمی... خانم کریمی.
ویدا برگشت به طرفتم از کردۀ خودم پشیمون شدم. بعد از اون کار مجید با چه رویی برم جلو. اما دیگه کار شده بود. ویدا با تعجب سرجایش ایستاده بود. به سرعت خودم رو به اون رسوندم. وقتی به رو به روش رسیدم دوباره دوستش زد زیر خنده. اینبار به خودم زحمت ندادم چپ چپ نگاش کنم. به ویدا گفتم: ببخشید، من می خواستم ببینم جزوۀ شیمیتون کامله؟ ویدا گفت: آره. کمی مکث کردم و گفتم: ببخشید، می شه اون رو یک روز ازتون قرض بگیرم تا بتونم ازشون یه کپی بگیرم. شنبه امتحان داریم.
ویدا لبخندی زد و گفت: خواهش می کنم اما من الآن جزوۀ شیمی همراهم نیست. اونروز سه شنبه بود. چهارشنبه هم نه من کلاس داشتم نه ویدا. پنج شنبه هم تعطیل بود و تا شنبه همدیگه رو نمی دیدیم. همینو می خواستم. من با اظطرابی که در وجودم بود گفتم: می شه ازتون یه شماره داشته باشم تا بتونم فردا باهاتون یه جا قرار بزارم؟ دوستش خندید و من باز هم به او توجهی نکردم. ویدا هیچ واکنشی نشون نداده بود. فهمیدم تردید داره برای همین گفتم: به قرآن من قصد مزاحمت ندارم... نذاشت حرفم رو تموم کنم و گفت: یه جا یادداشت کنید! بلافاصله گوشیمو در آوردم و گفتم: بگید.
دوستش داشت با تعجب به اون نگاه می کرد. شمارشو گفت و رفت. به طرف دوستام رفتم. هر سه تاشون قیافه شون کج و کوله شده بود. اونها نمی دونستن که من به چه بهانه ای شماره ش رو گرفتم. با صدایی گرفته گفتم: امروز شما باید همه کارا رو بکنید.
ادامه دارد...
زندگی گره ای نیست که در جست و جوی بازکردن آن باشیم زندگی واقعیتی است که باید آن را تجربه کرد
بخش دوم
اون شب رو با عیش و نوش گذروندیم. مهیار و امید هم شادی کردند اما فرداش تا صبح داشتند کار می کردند. چه ریخت و پاشی کرده بودیم. من هم با خیال راحت خوابیده بودم. صبح با صدای بلندی از خواب بیدار شدم که می گفت: پا شو، امیرعلی... پاشو صبحونه ت رو بخور. خیلی زود فهمیدم که باید اون صدا، صدای حامد باشه. حامد فقط من رو با اسم کاملم صدا می کرد. بلند شدم. ساعت نه بود. سر و صورتم رو شستم و رفتم سمت آشپزخونه.
حامد و مجید پشت میز نشسته بودند. رفتم تو آشپزخونه و پشت میز نشستم و گفتم: سلام. حامد و مجید هم زمان جوابمو دادند. هم مجید و هم حامد از دیروز تو کف مخ زنی من بودند. وای! اگه اون دو تا و امید و مهیار می فهمیدند سرکارن. چقدر خنده دار می شد. به هر ترتیب سر میز صبحانه هم مجید دوباره تعریفش را از ماجرای دیروز شروع کرد و مجید هر بار یه چیزی می گفت. اون بار هم گفت: بابا جلوت لنگ انداختم آقا امیرعلی. از اینکه امیر صدام نمی کرد خوشم میومد. اسممو خیلی دوست داشتم.
صبحونه رو خیلی سریع خوردم و بلافاصله رفتم لباس هامو پوشیدم. می خواستم برم بیرون و بزرگترین هدفم هم قرار گذاشتن با ویدا بود. می خواستم اگه بعد از ظهر هم با هم قرار گذاشتیم تا بعدازظهر بیرون باشیم تا فکر کنند با هم بودیم. بعد از اینکه لباس هام رو پوشیدم رفتم پشت در آشپزخونه و زنگ زدم ویدا تا وقتی که بوغ نمی خورد الکی شروع کردم به حرف زدن: سلام خانومی... خوبی؟... من هم خوبم، ممنون. نه عزیزم... دوست داشتم اما نشد دیگه... بعد از لحظاتی گوشی ش شروع کرد زنگ زدن خیلی سریع به سمت اتاقم به راه افتادم اما اون خیلی زودتر از اینکه به اتاقم برسم گوشی رو برداشت. ویدا گفت: بله؟
کمی صبر کرد. اما من هنوز نمی تونستم بگم سلام. مجید و حامد می شنیدن. هنوز به اتاقم نرسیده بودم که دوباره گفت: الو... بفرمایید. الو... الو...
رسیدم به اتاق اما تا اومدم جواب بدم ویدا قطع کرد. دوباره گرفتمش اینبار بعد از پنج شیش تا زنگ برداشت به محض اینکه ویدا گفت: بله با شتاب زدگی گفتم: سلام... منم امیرعلی...
ویدا: امیرعلی؟
امیر: مهدوی... همونی که دیروز ازتون شماره گرفتم تا جزوۀ شیمیو ازتون قزض بگیرم
ویدا: اوه... یادم اومد... الآن برای قرار زنگ زدین؟
امیر: آره...
ویدا: کجا می تونید بیایید.؟
امیر: هر جا شما بگید.
ویدا: برای من فرق نداره.
جوراب به دست بیرون رفتم اینبار مجید و حامد در سالن نشسته بودند. با ویدا طوری که بشنوند در پارکی قرار گذاشتم و قطع کردم. گوشیمو اومدم گذاشتم روی میز جلوی مجید و حامد و رفتم تو دستشویی. همونطوری که حدس می زدم وقتی اومدم بیرون گوشیمو دست مجید دیدم خیلی آروم رفتم پشتش گوشیمو از دستش کشیدم بیرون و گفت...
***
نکته: فرآیند چاپ این نوشته ١٠٠% خودکار بوده است. اگر درونمایهیِ این داستان را نااخلاقی/نافراخور میبینید با دکمه «گزارش» ما را بیاگاهانید.
بایگانیده از avizoon.com
[noparse]
<!--
[stats]
Mirrored by AvizoOooOoOOn Copier v1.2
Total time: 0:00:04.265000
-->
<!--
[LOG_DATA]
URL: http://avizoon.com/forum/2_72513_0.html
Author: mahdijava112
last-page: 7
last-date:
-->
[/noparse]
.Unexpected places give you unexpected returns